...من عاشق او بودم و او عاشق او

چند سالی میگذشت که دایره آبی قطعه گمشده خود را پیدا کرده بود. اکنون صاحب فرزند هم شده بود، یک دایره آبی کوچک با یک شیار کوچک.

w01

زمان میگذشت و دایره آبی کوچک، بزرگ میشد. هر چقدر که دایره بزرگ تر میشد شعاع آن هم بیشتر میشد و مساحت شیار که دیگر اکنون تبدیل به یک فضای خالی شده بود نیز بیشتر.

w02

آنقدر این فضای خالی زیاد شد و دایره ناراحت تر که ناچار برای کمک به سراغ پدر رفت و به او گفت: پدر شما چرا جای خالی ندارید؟
پدر گفت: عزیزم جالی خالی نه، قطعه گمشده. هر کسی در زندگی خود قطعه گمشده دارد من هم داشتم، مادرت قطعه گم شده‌ی من بود. با پیدا کردن او تکمیل شدم. یک دایره کامل.
پسر از همان روز جست و جوی قطعه‌ی گمشده خود را آغاز کرد. رفت و رفت تا به یک قطعه‌ای از دایره رسید شعاع و زاویه آن را اندازه گرفت درست اندازه جای خالی بود ولی مشکل آن بود که قطعه زرد بود.
w03

دایره باز هم رفت تا اینکه به یک مثلث رسید که فضای خالی خود را با قطعه‌های رنگارنگ کوچک پر کرده بود.
w04

دایره دیگر از جست و جو خسته شده بود تا اینکه به یک قطعه مربع گمشده رسید، به او گفت شما قطعه گمشده من را ندیدید؟
قطعه مربع گریه کرد و گفت: من هستم
- ولی شما مربع هستید و قطعه گمشده‌ی من قسمتی از دایره
- من اول قطعه‌ای از دایره بودم یعنی دقیقا بگویم قسمتی از شما و منتظرتان که یک مربع قرمز آمد. قطعه‌ی گمشده او مربع بود ولی من گول خوردم و خود را به زور داخل فضای خالی او کردم، به مرور زمان تغییر شکل دادم و به شکل فضای خالی مربع در آمدم .ولی او قرمز بود و من آبی، به هم نمی‌خوردیم. اکنون پشیمانم. من قطعه‌ی گمشده‌ی شما هستم.

w05

دایره که دید قطعه گمشده خود را پیدا کرده سعی کرد او را در فضای خالی خود جا دهد اما نشد، بنا بر این او را با طناب به خود بست و خوشحال راه افتاد. حرکت کردن با یک قطعه که سبب بد قواره شدن دایره شده بود خیلی سخت بود ولی دایره تمام این سختیها را به جان خریده بود و با عشق حرکت میکرد.
w06

رفت و رفت ولی ناگهان گودال را ندید و داخل آن افتاد و گیر کرد. بخت به او رو کرده بود که قطعه‌ی گمشده‌اش قسمت بالای او بود و گیر نکرده بود. قطعه گمشده به او گفت: من را باز کن تا بروم و کمک بیاورم.
w07

قطعه‌ی گمشده رفت و هیچ وقت برنگشت. دایره هم سالها آنقدر گریه کرد تا بیضی شد (لاغر شد) و توانست از گودال بیرون بیاید. دلش شور میزد که نکند اتفاقی برای قطعه گم شده افتاده باشد. دنبال او به هر سو رفت. تا اینکه بالاخره او را پیدا کرد. کاش هیچ وقت او را پیدا نمی‌کرد.

w08

نتیجه گیری اخلاقی : سعی کنید گول تکه های گمشده دروغی رو نخورید

|- Hossein Nori Nasab -|

-مامان…مامان
-بله عزیزم ؟
-مامان مانتو قهوه ایم کجاست ؟
-شستمش
-اهههه…من تازه دو بار اونو تنم کردم ، واسه امروز لازمش دارم
-کجا می خوای بری ؟
-دانشگاه کلاس دارم
-این همه لباس داری یکی دیگه رو بپوش
-من مانتو قهوه ایمو می خوام اهههه
-مریم
-بعـــــــــــــــــله
-برو عزیزم بذار به کارام برسم ، امشب خواستگار داری مگه یادت رفت ؟
-من که گفتم بگین نیان ، می رم خونه خاله اینا
مامان از تو آشپزخونه اومد بیرونو یه نگاهی بهم انداخت ، که یعنی وجودشو داری می تونی بری
-مامان خواهش می کنم
-سمج بودن
-همیشه همه سمج هستن اره ؟
-نه اینکه دخترم هر روز خواستگار داره ؟
-پارسال که دو تا داشتم
-امسال وضع خراب شده ،یه دونه بیشتر نداشتی دخترم ، من همسن تو بودم …
کلافه کولمو از رو مبل برداشتمو دستامو براش تکون دادم
-آره آره می دونم همسن من بودی منو داشتی ، خو من چیکار کنم مثل مامانم خوشگل نیستم ؟
یه لبخند اومد رو لباش که انگار دختر شایسته ی فامیل شناخته شده بود…اما مگه من گذاشتم این لبخند ملیح روی لباش بمونه…رفتم کنار در اتاقو اونو باز کردمو اماده ی فرار بودم
-آخه نه اینکه من محصول مشترکم ، دست بابام تو کار بود دیگه
از خونه پریدم بیرونو صدای جیغ مامانو شنیدم که انگار داشت عمه هامو زیرو رو می کرد تا خودشو سبک کنه…اشکال نداره یه خورده حرص بخوره تا دیگه به مانتو های من دست نزنه ….
هــــــــــــــــی…دو باره این مسیرو باید برم …هر بار با خوشحالی می رمو هر بار با نا امیدی بر می گردم ….
رسیدم تو حیاط دانشگاه …آره خودشه…ای خدا چقدر رنگ قهوه ای به این بشر میاد…پسر انقدر جذاب؟! پسر انقدر خوشتیپ؟! پسر انقدر با کمالات؟ پسر انقدر آقا؟ !پسر انقدر تو دل برو ؟!…..
-هوی ، مریم خوردی طرفو
به خودم اومدم که دیدم اونم با یه لبخند داره بهم نگاه می کنه
-دیدی ؟دیدی ؟حدیثه جانِ من دیدی ؟
-آره دارم میبینم یه ساعت وسط حیاط ایستادی داری با چشمات می خوریش
دستام از ذوق می لرزید…یه جوری شدم…قلبم…آی قلبم
-حدیثه به جان خودم بهم خندید…حدیث اون بهم خندید
-منم بودم به این قیافه می خندیدم
-حدیث دارم جدی می گم …به خدا خودم دیدم …وایییییی یعنی عاشقم شده ؟
حدیث دستامو کشیدو منو برد سمت سالن کلاس
-بیا بریم بچه جون الان یک سالو نیمه داری نگاش می کنی دریغ از یه گوشه چشم…زیاد فکر کردی داری توهم می زنی
-حدیث اون بلاخره منو دید…وای حدیث…حدیث…حدیث
-ای کوفتو حدیث…خودتو جمع جور کن بچه ، آبرومو بردی…مریم جون تو یه ذره آدم باش من خودم داداشمو می فرستم خواستگاریت
-من فقط اونو می خوام هــــــــــــــــــــی
با کوبیده شدن جزوه ی حدیث رو سرم استاد هم وارد کلاس شد و تموم رویا های عاشقا نه ی من پَــــــــــر…نامرد ردیف عقبم نشست که نتونم دید بزنم هییییییییی
کلاس تموم شدو تا به خودم بیام عشقم رفت…اصلا صبر نکرد دوباره نگاش کنم…بازم هیییییی
-مریم هنوزم تو فکری ؟
-دیدی چه سریع رفت…هییییییی
-تو هنوز خسته نشدی نه
-نـــــــــــــــه…هــــــــــــــــــــــــی
-بابا این همه پسر مو سیخ سیخیو سوسول چرا می خوای مومن خدا رو به گناه بندازی ؟دوست داری تو آتیش جهنم بسوزه ؟
-حدیث شوخی نکن بابا…خو بیاد خواستگاریم بعد عقدم کنه …بعد منو اون با هم باشیم …بعد هــــــــــــی
-بعد چی ها ؟
-بعدشو بعدا بهت می گم حدیث جون
-کوفت …همه رفتن این اینجا نشسته برام عشقو عاشقی می کنه …پاشو پاشو ،مگه تو امشب خواستگار نداری ؟
-خواستگار کیلو چنده بابا ؟
-تو این اوضاع نابسامان هر کیلو خواستگار مساوی با ده کیلو طلا…برو برو بچه جون خدا یه خورده شانس تو رو به من بده
بازم مسیر برگشت …پر از نا امیدی …هــــــــــــــــــــــی…ای خدا حالا یک کلام بهم بگه صبر کن می گیرمت که گناه نیست .هست ؟
-مریم اومدی دخترم ؟
-هی …مگه می تونستم نیام ؟
-برو حاضر شو دخترم .من وقت کل کل کردن با تو رو ندارم
-مامان من اگه تو روی خواستگارم نگاه کردم به من مریم نمی گن ،حالا ببین
با لج رفتم سمت اتاقم که صدای پر از خنده ی مامانمو شنیدم که می گفت
-آفرین دخترم ،همینجور سر به زیر باش فکر کنن چشمو گوش بسته ایی گول بخورن تو رو بگیرن
من اگه امشب منگل بازی در نیاوردم …حالا ببین …رفتم سمت کشوی لباسمو یه سارافن بلند مشکی که از مانتو های بیرونم بلند تر بود با یه شلوار گشاد مشکیو یه بلوز سرمه ایی یقه اسکی در اوردم…خو حالا چی کم دارم ؟یه شال مشکی…همه رو پوشیدمو اما دریغ از یه کرم ضد افتاب …دریغ از یه خال مو که بندازم بیرون …اما مریم خودمونیما بدون آرایش منگلی بابا نمی خواد اداشو در بیاری…ای خدا هوا چقدر گرمه؟ یعنی واقعا تو اردبیهشت یقه ایسکی پوشیدن صفایی داره

از اتاق اومدم بیرون که قیافه ی خندون بابامو دیدم …رفتم طرفشو یه بوس از اون لپ های تپلش گرفتم
-سلام بابا
-به به …سلام به دختر گلم…بابا جون چادر می ذاشتی
منم یه لنگ ابرومو دادام بالا مثل خودش نگاش کردم
-یعنی چادر هم بپوشم ؟
-هر جور راحتی دخترم

ای …ای…ای…ذاتم به خودت رفته پدر جان …یه عمر مادرمو دق دادی حالا نوبت منه یه بنده خدا رو دق بدم …
-بسه بسه …پدرو دختر چقدر حرص می دین منو ؟
-مامان جون بده دخترت لباس پوشیده بپوشه ؟
-نه بد نیست …بد اینه که خودت نباشی
صدای زنگ خونه اومد
-ای وای اومدن …بدو بدو برو تو آشپز خونه مریم
رفتم آشپز خونه و خودمو با اس ام اس بازی با حدیث مشغول کردمو عین خیالمم نبود که بیرون اشپزخونه چه خبره …یهو مامانم اومد داخل
-رفتن مامان ؟
-کجا برن ؟پاشو چایی ببر دخترم ،بعد ش هم باید با پسره چند دقیقه صحبت کنی
-مامان گفته باشم من اصلا بهش نگاه هم نمی کنم …صحبت من اگه ۱ثانیه بیشتر طول کشید به من از این به بعد بگو گلابی
مامان سریع دستامو گرفتو با همون نگاه مادرانش که کار خودشو می کرد گفت
-دخترم نگاش نکن فقط به خاطر من به مهمونا درست چایی تعارف کن تا نگن مادرش درست دختر تربیت نکرد ،باشه عزیزم ؟
-چشــــــــــــم
-عزیزم صاف راه برو سینی رو محکم تو دستات بگیر
-چشــــــــــــم
-دخترم دستات نلرزه چایی بریزه تو سینی یه وقت
-چشــــــــــم
-مریم اول به خانواده ی اونا چایی تعارف کن بعد به ما باشه ؟
-مامااااان
-ای وای خاک برسرم صدات می ره بیرون اروم
-مامان برو می خوام چایی بیارم بخورن برررن
سینی چایی رو تو دستام گرفته بودمو وارد سالن شدم …چند تا خانوم چادری نشسته بودن با یه اقای سن بالایی که نزدیک بابام بود اونطرفم یکی که انگار خود داغونش بود نشسته بود که من اصـــــــــــــن نگاه نکردم …همچین خیلی شیک مجلسی بهشون چای تعارف کردمو اوناهم به به راه انداخته بودنو مادر ماهم هی لبخند ژکوند تحویل اونا می داد …اومدم از کنار اون خانوم چادریا رد بشم که انگار خواهراش بودن که یه دفعه صداشونو شنیدم که بهم می گفتن
-دیدی چطوری چای اورد ؟
-اره عزیزم انگار نسل در نسل قهو ه چی بودن
یعنی دلم می خواست این سینی رو گاز بزنم …ای تو روحتون ،هر کاری کنن باز خواستگارین دیگه ، با اون پسر منگلتون
یهو بابای اون آغا منگل گفت
-دخترم کجا ؟برین یه کم با هم صحبت کنین
یه نگاه به بابام انداختم که با چشماش بهم گفت برو نفلش کن دخترم نترس من اینجام …همونجور سینی به دست رفتم طرف اتاقمو اونم مثل جوجه اردک زشت پشتم راه افتاد …در اتاق باز کردمو رفتم رو صندلی میز کامپیوتر نشستمو اونم یه خورده مکث کردو بعد اومد داخل اتاق…ایستاده بودو انگار منتظر بود تعارف بزنم بهش…آغاااااا نمی خواد بشینی الان باید هریییییییییی… تمام انرژیمو جمع کردم محکم قاطع بهش گفتم
-آقا من قصد ازدواج …
-میشه یه لحظه نگام کنید ؟
بچه پرو فکر کرده روم نمیشه تو چشماش این حرفو بگم سرمو بلند کردمو هم زمان گفتم
-آقا من قصد ازدواج …
ها…این اینجا چیکار می کنه ؟عشق من؟ اقای با کمالات؟ پسر با شخصیت؟ ها؟ این اینجا چیکار می کنه ؟
یه لنگ ابروهاشو داد بالاو با اون لبخند خوشگلش بهم گفت
-شما قصد ازدواج؟؟
-خیلی دارم
داشت خودشو می کشت جلوی خودشو بگیره تا از خنده زبونم لال نمیره …
نشست روی تخت…هی اون گفت ….هی من نگاش کردم …هی اون حرف اینده می زد …هی باز من نگاش کردم
-نظری ندارین ؟
-ها؟ من؟ نظر؟
-اره خوب شما هم یه چیز بگید
-میشه تو کلاس ردیف جلو بشنید؟
یهو با صدای بلند خندیدو …منم گفتم واقعا منگلی مریـــــــــــــــــــــم …با خجالت سرمو انداختم پایینو با اون سینی تو دستم بازی می کردم
-میشه نگام کنی؟
سرمو آروم آوردم بالا با خجالت نگاش کردم که اون با نگاش بند بند وجودمو آتیش زد گفت
-از این به بعد همه جا کنارت می شینم
خواستم بپرمو بغلش کنم از ذوق ، که صدای در اتاق اومدو مامانم اومد داخل…یه جوری بهم نگاه کرد که انگار بهم گفت
خنده ((گلابی دیگه بسه ،بیا بیرون )) خنده

|- Hossein Nori Nasab -|

 

 

پسر به دختر گفت: دوسم داري اشك از چشماي دختر جاري شد

ميخواست بره كه پسر دستشو گرفت،اشكاشو پاك كرد و گفت:                                                                                  

اگه دوسم ندارياشكال نداره مهم اينه كه من دوست دارم و طاقت ديدن اشكاتو ندارم

دختر سرشو پايين انداخت و گفت: ميدوني چيه؟

من دوست ندارم!من...من بدجوري عاشقت شدم

پسر دستاي دختر رو رها كرد و با قيافه اي غمگين از دختر جدا شد

دختر فرياد زد: مگه دوسم نداري؟چرا داري ميري؟؟

پسر جواب داد:چون دوست دارم ميخوام تنهات بذارم.

دختر گفت:فكر كنم شنيده باشي كه ميگن عاشقي كه تنها باشه توي دنيا نميمونه!!!

تو كه دوست نداري من بميرم هان؟؟؟

پسر گفت آنقدر دوستت دارم كه نميخوام به خاطرمن مرتكب گناه بشي!

پسر به دختر گفت: دوسم داري اشك از چشماي دختر جاري شد.چون ميگن عشق يه جور گناهه.

دختر گفت اما ععشق پاكه!

پسرفرياد زد:عشق پاك ديگه هيچ جاي دنيا پيدا نميشه و دختر را براي هميشه تنها گذاشت

|- Hossein Nori Nasab -|

 

سر کلاس درس معلم پرسید: هی بچه ها چه کسی می دونه عشق چیه؟
هیچکس جوابی نداد همه ی کلاس یکباره ساکت شد همه به هم دیگه نگاه می کردند ناگهان لنا یکی از بچه های کلاس آروم سرشو انداخت پایین در حالی که اشک تو چشاش جمع شده بود. لنا 3 روز بود با کسی حرف نزده بود بغل دستیش نیوشا موضوع رو ازش پرسید ، بغض لنا ترکید و شروع کرد به گریه کردن معلم اونو دید و گفت: لنا جان تو جواب بده دخترم ، عشق چیه؟
لنا با چشمای قرمز پف کرده و با صدای گرفته گفت: عشق؟
دوباره یه نیشخند زدو گفت: عشق...

ببینم خانوم معلم شما تابحال کسی رو دیدی که بهت بگه عشق چیه؟
معلم مکث کردو جواب داد: خوب نه ولی الان دارم از تو می پرسم
لنا گفت: بچه ها بذارید یه داستانی رو از عشق براتون تعریف کنم تا عشق رو درک کنید نه معنی شفاهیشو حفظ کنید

من شخصی رو دوست داشتم و دارم ، از وقتی که عاشقش شدم با خودم عهد بستم که تا وقتی که نفهمیدم از من متنفره بجز اون شخص دیگه ای رو توی دلم راه ندم برای یه دختر بچه خیلی سخته که به یه چنین عهدی عمل کنه.

گریه های شبانه و دور از چشم بقیه به طوریکه بالشم خیس می شد اما دوسش داشتم بیشتر از هر چیز و هر کسی حاضر بودم هر کاری براش بکنم هر کاری...
من تا مدتی پیش نمی دونستم که اونم منو دوست داره ولی یه مدت پیش فهمیدم اون حتی قبل ازینکه من عاشقش بشم عاشقم بوده چه روزای قشنگی بود sms بازی های شبانه صحبت های یواشکی ، ما باهم خیلی خوب بودیم عاشق هم دیگه بودیم از ته قلب همدیگرو دوست داشتیم و هر کاری برای هم می کردیم

من چند بار دستشو گرفتم یعنی اون دست منو گرفت خیلی گرم بودن ، عشق یعنی توی سردترین هوا با گرمی وجود یکی گرم بشی ، عشق یعنی حاضر باشی همه چیزتو به خاطرش از دست بدی ، عشق یعنی از هر چیزو هر کسی به خاطرش بگذری

اون زمان خانواده های ما زیاد باهم خوب نبودن اما عشقه من بهم گفت که دیگه طاقت ندارم و به پدرم موضوع رو گفت

پدرم ازین موضوع خیلی ناراحت شد فکر نمی کرد توی این مدت بین ما یه چنین احساسی پدید بیاد ولی اومده بود پدرم می خواست عشقه منو بزنه ولی من طاقت نداشتم ، نمی تونستم ببینم پدرم عشقه منو می زنه.

رفتم جلوی دست پدرم و گفتم پدر منو بزن اونو ول کن ، خواهش می کنم بذار بره

بعد بهش اشاره کردم که برو ، اون گفت لنا نه من نمی تونم بذارم که بجای من تورو بزنه من با یه لگد اونو به اون طرف تر پرتاب کردم و گفتم بخاطر من برو... و اون رفت و پدرم من رو به رگبار کتک بست

عشق یعنی حاضر باشی هر سختی رو بخاطر راحتیش تحمل کنی

بعد از این موضوع عشقه من رفت ما بهم قول داده بودیم که کسی رو توی زندگیمون راه ندیم اون رفت و از اون به بعد هیچکس ازش خبری نداشت اون فقط یه نامه برام فرستاد که توش نوشته شده بود:

لنای عزیز همیشه دوستت داشتم و دارم ، من تا آخرین ثانیه ی عمر به عهدم وفا می کنم ، منتظرت می مونم ، شاید ما توی این دنیا بهم نرسیم ولی بدون عاشقا تو اون دنیا بهم می رسن پس من زودتر می رمو اونجا منتظرت می مونم

خدا نگهدار گلکم مواظب خودت باش
دوستدار تو(ب.ش)

لنا که صورتش از اشک خیس بود نگاهی به معلم کرد و گفت: خوب خانم معلم گمان می کنم جوابم واضح بود
معلم هم که به شدت گریه می کرد گفت: آره دخترم می تونی بشینی
لنا به بچه ها نگاه کرد همه داشتن گریه می کردن ناگهان در باز شد و ناظم مدرسه داخل شد و گفت: پدرو مادر لنا اومدن دنبال لنا برای مراسم ختم یکی از بستگان
لنا بلند شد و گفت: چه کسی؟
ناظم جواب داد: نمی دونم یه پسر جوان
دستهای لنا شروع کرد به لرزیدن ، پاهاش دیگه توان ایستادن نداشت ناگهان روی زمین افتاد و دیگه هم بلند نشد
آره لنای قصه ی ما رفته بود ، رفته بود پیش عشقش ومن مطمئنم اون دوتا توی اون دنیا بهم رسیدن...
لنا همیشه این شعرو تکرار می کرد



خواهی که جهان در کف اقبال تو باشد؟ خواهان کسی باش که خواهان تو باشد
خواهی که جهان در کف اقبال تو باشد؟ آغاز کسی باش که پایان تو باشد !

|- Hossein Nori Nasab -|

تقدیم به همه زنانی که عفت و پاکدامنی شان طعمه فقر و گرگ صفتی اطرافیانشان شده است

بودا به دهی سفر کرد . زنی که مجذوب سخنان او شده بود از بودا خواست تا مهمان وی باشد . بودا پذیرفت و مهیای رفتن به خانه‌ی زن شد . کدخدای دهکده هراسان خود را به بودا رسانید و گفت : «این زن، هرزه است به خانه‌ی او نروید » بودا به کدخدا گفت : « یکی از دستانت را به من بده» کدخدا تعجب کرد و یکی از دستانش را در دستان بودا گذاشت.

آنگاه بودا گفت : «حالا کف بزن» کدخدا بیشتر تعجب کرد و گفت: « هیچ کس نمی‌تواند با یک دست کف بزند»

بودا لبخندی زد و پاسخ داد : «هیچ زنی نیز نمی تواند به تنهایی بد و هرزه باشد، مگر این که مردان دهکده نیز هرزه باشند . بنابراین مردان و پول‌هایشان است که از این زن، زنی هرزه ساخته‌اند.

|- Hossein Nori Nasab -|

روزی دختری حین صحبت با پسری که عاشقش بود، پرسید: «چرا دوستم داری؟ واسه چی عاشقمی؟»
پسر جواب داد: «دلیلشو نمی‌دونم؛ اما واقعاً دوسِت دارم!»
- تو هیچ دلیلی نمی‌تونی بیاری؛ پس چطور دوسم داری؟ چطور می‌تونی بگی عاشقمی؟
- من جداً دلیلشو نمیدونم؛ اما می‌تونم بهت ثابت کنم!
- ثابت کنی؟ نه! من می‌خوام دلیلتو بگی!
- باشه.. باشه! میگم؛ چون تو خوشگلی، صدات گرم و خواستنیه، همیشه بهم اهمیت میدی، دوست داشتنی هستی، باملاحظه هستی، بخاطر لبخندت..
آن روز دختر از جواب‌های پسر راضی و قانع شد.
متأسفانه، چند روز بعد، دختر تصادفی وحشتناک کرد و به حالت کما رفت.
پسر نامه‌ای در کنارش گذاشت با این مضمون:
عزیزم، گفتم بخاطر صدای گرمت عاشقتم؛ اما حالا که نمی‌تونی حرف بزنی، می‌تونی؟ نه! پس دیگه نمی‌تونم عاشقت بمونم! گفتم بخاطر اهمیت دادن‌ها و ملاحظه کردنات دوسِت دارم؛ اما حالا که نمی‌تونی برام اونجوری باشی، پس منم نمی‌تونم دوست داشته باشم! گفتم واسه لبخندات عاشقتم؛ اما حالا نه می‌تونی بخندی و نه حرکت کنی! پس منم نمی‌تونم عاشقت باشم! اگه عشق همیشه دلیل بخواد مث الان، پس دیگه برای من دلیلی واسه عاشق تو بودن وجود نداره! واقعاً عشق دلیل می‌خواد؟ نه! معلومه که نه! پس من هنوز هم عاشقتم…

|- Hossein Nori Nasab -|

اسمش از موبايلت پاك مي شه.
از فيس بوكت بلاك مي شه..
مسيجاش ديليت مي شه..
به دوستات ميگي حق ندارين جلوم اسمشو بيارين.
به خودت تلقين مي كني خيلي هپي هستي..
اما..
با جاي خاليش تو قلبت چيكار مي كني.
با اين همه تشابه اسمي چيكار مي كني..
با اهنگايي كه باهاش گوش ميكردي چيكار مي كني..
وقتي غذايي كه دوس داره رو مي خوري و يادت ميادش چيكار مي كني...
وقتي ازت سراغشو مي گيرن چيكار مي كني...
وقتي تيكه كلامشو مي شنوي چيكار مي كني..
و وقتي مي دوني ديگه حتي همين استاتوستو نمي بينه و نمي خونه چيكار مي كني.......

 

عشق سوخته

|- Hossein Nori Nasab -|

ﭘﺴﺮﻩ : ﺑﺮﻭ ﺩﻳﮕﻪ ﻧﻤﻴﺨﻮﺍﻣﺖ ﺩﻳﮕﻪ ﺗﻤﻮﻣﻪ
ﺩﺧﺘﺮ : ﻋﺸﻘﻢ ﻣﻦ ﺑﺪﻭﻥ ﺗﻮ ﺑﺨﺪﺍ ﻣﻴﻤﻴﺮﻡ ﭼﺮﺍ ﻧﻤﻴﻔﻬﻤﻲ
ﭘﺴﺮ : ﺩﻳﮕﻪ ﺍﺯﺕ ﺧﺴﺘﻪ ﺷﺪﻡ ﻋﺸﻘﺖ ﺑﺮﺍﻡ ﺗﮑﺮﺍﺭﻱ ﺷﺪﻩ .
ﻭ ﺗﻠﻔﻦ ﻗﻄﻊ ﺷد ﺩﺧﺘﺮﺧﻴﻠﻲ ﺍﻓﺴﺮﺩﻩ ﻭ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﻣﻴﺮﻩ ﺗﻮ ﺍﺗﺎﻗﺶ
ﭼﺸﻤﺶ ﻣﻴﻮﻓﺘﻪ ﺑﻪ ﻣﺎﻧﻴﺘﻮﺭ ﮐﺎﻣﭙﻴﻮﺗﺮ ﻋﮑﺲ ﻋﺸﻘﺸﻮ ﻣﻴﺒﻴﻨﻪ
ﺍﺷﮏ ﺗﻮﭼﺸﺎﺵ ﺣﻠﻘﻪ ﻣﻴﺰﻧﻪ ﺁﻫﻨﮓ ﻣﻮﺭﺩﻋﻼﻗﻪ ی
ﻋﺸﻘﺸﻮ ﻣﻴﺬﺍﺭﻩ ﻭ ﮔﻮﺵ ﻣﻴﺪﻩ ﺩﻳﮕﻪ ﺍﺷﮑﺎﺵ ﺗﺎﺏ ﻧﻤﻴﺎﺭﻥ
ﻭ ﻣﻴﺮﻳﺰﻥ ﺩﺧﺘﺮ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻣﻴﮑﺮﺩ ﻳﻪ ﺗﻴﮑﻪ ﺍی ﺍﺯ ﻭﺟﻮﺩﺷﻮ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ
ﺩﺍﺩﻩ.

ﺍﻭﻥ ﺷﺐ ﺩﺧﺘﺮ ﺧﻮﺍﺑﺶ ﻧﺒﺮﺩ ﺑﻪ ﭘﺴﺮ ﭘﻴﺎﻡ ﺩﺍﺩ : ﺍﻻﻥ ﮐﻪ ﺍﻳﻦ
ﮐﻪ ﺍﻳﻦ ﭘﻴﺎﻣﻮ ﻣﻴﺨﻮﻧﻲ ﺟﺴﻤﻢ ﺑﺎﻫﺎﺕ ﻏﺮﻳﺒﻪ ﺷﺪﻩ ﻭلی ﺩﻟﻢ
ﻫﻤﻤﻤﻤﻴﺸﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻩ ﺑﻪ ﺍﻣﻴﺪ ﺑﻴﺪﺍﺭی ﺟﺴﻢ ﻫﺎ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻆ
ﺑﺮﺍﻱ ﻫﻤﻴﺸﻪ . ﺑﻪ ﻃﺮﻑ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﻱ ﺑﺰﺭﮒ ﺍﺗﺎﻗﺶ ﻣﻴﺮﻩ ﺳﺎﻋﺖ
ﺩﻗﻴﻘﺎ 3:34 بود ﮐﻪ ﺩﺭﺳﮑﻮﺕ ﻭﺗﺎﺭﻳکی ﺧﻮﺩﺵ ﺭﻭ ﺍﺯ ﺑﺎﻻی
ﭘﻨﺠﺮﻩ ﺑﻪ ﭘﺎﻳﻴﻦ ﭘﺮﺕ ﮐﺮﺩ ﺩﺧﺘﺮ ﺑﺮﺍی ﻫﻤﻴﺸﻪ ﺗﻮﺗﻨﻬﺎیی
ﻣُﺮﺩ.

ﺻﺒﺢ ﻣﺎﺩﺭ ﺩﺧﺘﺮ ﻃﺒﻖ ﻋﺎﺩﺕ ﻫﻤﻴﺸگی ﺑﻪ ﺍﺗﺎﻕ ﺩﺧﺘﺮﺵ
ﺭﻓﺖ ﺗﺎ ﺑﻴﺪﺍﺭﺵ ﮐﻨﻪ ﺍﻣﺎ ﺩﺧﺘﺮ ﺭﻭﻧﺪﻳﺪ . ﺗﻠﻔﻦ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﺩﺧﺘﺮ ﮐﻪ
ﻣﺪﺍﻡ ﭘﻴﺎمو ﺯﻧﮓ ﻣﻴﺨﻮﺭﺩ ﺗﻮﺟﻬﺶ ﺭﻭﺟﻠﺐ ﮐﺮﺩ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ
ﮔﻮشی ﺭﻓﺖ ﭘﺴﺮه ﻣﺪﺍﻡ ﺩﺍﺷﺖ ﺗﻤﺎﺱ ﻣﻴﮕﺮﻓﺖ.

ﭼﺸﻢ ﻣﺎﺩﺭ ﺩﺧﺘﺮ ﺑﻪ ﭘﻴﺎمی ﺍﻓﺘﺎﺩ ﮐﻪ ﻫﻤﻮﻥ ﭘﺴﺮ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩﻩ
ﺑﻮﺩ : ﻋﺰﻳﺰﻡ ، ﻋﺸﻘﻢ ، ﺑﺨﺪﺍ ﺷﻮخی ﮐﺮﺩﻡ ﻣﻦ ﻫﻨﻮﺯ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ
ﻣﺜﻞ ﻫﻤﻴﺸﻪ ﻋﺎﺷﻘﺘﻢ ﺧﻮﺍﻫﺶ ﻣﻴﮑﻨﻢ ﻋﺸﻘﻢ ﻓﻘﻂ ﻳﻪ ﻓﺮﺻﺖ
ﺗﻮﺭﻭﺧﺪﺍ .... ﺍﻭﻥ ﭘﻴﺎﻡ ﺩﻗﻴﻘﺎ ﺳﺎﻋﺖ 3:35 ﺍﺭﺳﺎﻝ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ...
ﻣﺎﺩﺭ ﺩﺧﺘﺮ ﺑﻪ ﻃﺮﻑ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﻱ ﺍﺗﺎﻕ ﺭﻓﺖ ﮐﻪ ﮐﺎﻣﻼ ﺑﺎﺯ ﺑﻮﺩ ﺑﻪ
ﺑﻴﺮﻭﻥ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩ ﻭﭼﻴﺰﻱ ﮐﻪ ﻣﻴﺪﻳﺪ ﺑﺎﻭﺭ ﻧﻤﻴﮑﺮﺩ ...

.

.

.
کلیپس دختر به بند لباسی همسایه گیر کرده بود ... آره اون دختر زنده بود

|- Hossein Nori Nasab -|

دستهای گرم تو

گــــرمی دستهــای تــــو

 

آتشـــــی است که بـا آن

 

تمـــــام وجــــودم را گــــرم خواهــــم کـــرد

 

حتـــی در سرمـــای زمستــــان

 

وایــن یعنـــی همـــان دوســــت داشــــــتن

 

و مـــن بـــرای دوســــت داشــــــتن

 

دلیل نمـــی خواهــــم

 

همـــین دستهـــای تـــو کافی است ..

|- Hossein Nori Nasab -|

دلت كه گرفته باشد...

شادترین آهنگ ها، برایت روضه خوانی میكنند

شلوغترین مكانها، تنهایی ات را به رُخَت می كشند

و شادترین روزها، برای تو غمگین ترین روزهاست

دلت كه گرفته باشد...

نقض میشود همه ی قانون ها

دل كجـــا... قانون كجـــا

مرد
مدتها طول میكشد تا خاك بگیرد خاطره های رنگارنگ

میگذاری تار شود این خاطره ها

اما یك خواب ِ ناغافل، گرد و خاك تمام خاطره ها را می گیرد !!

میشود مثل روز ِ اول

میشود خاطره های ناب

زخمها تازه میشود باز ...

|- Hossein Nori Nasab -|

مادر _ دخترم فرهاد پسر خوبی نیس ..نمیتونه خوشبختت کنه …

دختر _ دربارش اینجوری حرف نزن .. فرهاد بهترین پسریه که من تو عمرم دیدم ..
مادر _ داری اشتباه میکنی ..
دختر _ من خودم عاقلم بد و خوب و از هم تشخیص میدم …

مادر _من اجازه نمیدم با اون پسره … ازدواج کنی .

دختر با عصبانیت _ اگه اجازه ندی دیگه منو نمیبینی ..

بعد از گفتن این حرف به سمت در رفت و بازش کرد بعد از بیرون رفتن محکم در را کوبوند …

مادر با ناراحتی به در نگاه کرد … ناگهان دردی در قفسه سینش پیچید …
با دست به شروع کرد به ماساژ دادن..
آروم آروم به سمت تلفن رفت ..
قبل از اینکه دستش به تلفن برسه بیهوش میشه …
*** دختر بعد از بیرون آمدن از خانه ، به فرهاد زنگ میزند و ماجرا را برایش تعریف میکند …
قرار میگذارند دختر چند روزی در خانه فرهاد بماند تا مادرش راضی شود …
وقتی دختر وارد خانه میشود ..
فرهاد در را آروم قفل میکن به طوری که دخترک متوجه نمیشود … وقتی دختر به هال میرود با دو پسر مواجه میشود …
از ترس برمیگردد که با فرهاد رو به رو میشود …
دختر _ فرهاد من میخوام برم
فرهاد با لحنی چندش آور گفت :_ کجا بودیم درخدمتتون ………..
دختر به مدت ۱ هفته مورد تجاوز چند نفر قرار میگیرد …
فرهاد بعد از یک هفته در حالی که دختر بیهوش بود او را کنار یه جاده رها میکند …
دو روز بعد یه پسر در حالی که از اونجاده میگذشت او را میبیند ..
با عجله او را به نزدیک ترین بیمارستان میبرد…
دختر بعد از بهوش آمدن به خانه خودش میرود ..
پارچه سیاهی که بالای در خانه آویزن شده بود دختر را شوکه میکند …….
کاش اون دخترایی که انقدر به پسرا اعتماد دارن یکمی هم به مادرشون اعتماد داشته باشن …
بهترین عشق دنیا ، مادر است

ننه

|- Hossein Nori Nasab -|

معلم عصبی دفتر رو روی میز کوبید و داد زد: سارا …

 دخترک خودش رو جمع و جور کرد، سرش رو پایین انداخت و خودش رو تا جلوی میز معلم کشید و با صدای لرزان گفت: بله خانوم؟ 

 معلم که از عصبانیت شقیقه‌هاش میزد، تو چشمای سیاه و مظلوم دخترک خیره شد و داد زد: 

چند بار بگم مشقاتو تمیز بنویس و دفترت رو سیاه و پاره نکن؟ ها؟! فردا مادرت رومیاری مدرسه می‌خوام درمورد بچه بی‌انضباطش باهاش صحبت کنم! 

دخترک چونه لرزونش رو جمع کرد … بغضش رو به زحمت قورت داد و آروم گفت: 

خانوم … مادرم مریضه … اما بابام گفته آخر ماه بهش حقوق میدن… اونوقت میشه مامانم رو بستری کنیم که دیگه از گلوش خون نیاد … اون وقت میشه برای خواهرم شیر خشک بخریم که شب تا صبح گریه نکنه … اون وقت … اون وقت قول داده اگه پولی موند برای من هم یه دفتر بخره که من دفترهای داداشم رو پاک نکنم و توش بنویسم … اون وقت قول میدم مشقامو بنویسم…

دفتر سارا

|- Hossein Nori Nasab -|

روزی روزگاری در جزیره ای زیبا تمام حواس زندگی میکردند؛ غم, شادی, غرور, ثروت, عشق و... .
روزی خبر رسید که قرار است تمام جزیره به زیر آب برود؛ پس تما اهل جزیره
 قایقهای خود را مرمت کردند تا راهی شوند. اما عشق راضی به ترک جزیره نشد ! چرا که او عاشق جزیره بود!
آن لحظه فرار رسید و تمام جزیره به زیر آب رفت! عشق ازغرور که با
 کرجی زیبا عازم مکانی امن بود کمک خواست و گفت: غرور ممکن است مرا با خود ببری؟
غرور گفت: نه تمام بدنت خیس و کثیف شده است و قایقم را کثیف می کنی
!
غم
 در نزدیکی عشق بود؛ عشق به او گفت. غم؛ آیا تو مرا با خود می بری؟
غم با صدایی حزن
 آلود گفت: آه عشق من خیلی غمگینم و احتیاج دارم تا تنها باشم!
پس این بار عشق به
 سراغ ثروت رفت و به او گفت: آیا می توانم با تو همسفر شوم؟
ثروت گفت: قایق من پر
 از طلا و جواهر است و دیگر جایی برای تو نیست!
عشق این بار از شادی کمک خواست. اما
 شادی آنقدر غرق در شادی و نشاط بود که حتی صدای عشق را نیز نشنید.
ناگهان صدایی
 مسن و خسته گفت: بیا عشق من تورا با خود خواهم برد!!!!
عشق از خوشحالی فراوان خود
 را به داخل قایق انداخت.عشق آنقدر خوشحال بود که یادش رفت حتی نام یاریگرش را بپرسد!
آنها به خشکی رسیدند و پیره مرد به راه خود رفت! و تازه عشق فهمید که حتی
 نام آن پیرمردرا هم نمی داند.
از پیره دیگری پرسید آیا تو او را می شناسی؟ گفت
 : آری او زمان است!
عشق با تعجب گفت: زمان؟
!!!!
پیرمرد گفت: آری زمان؛ چراکه تنها
 او قادر به عظمت عشق است!!!!!

همسفر عشق

|- Hossein Nori Nasab -|

دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد.. پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد.

 

در آن روزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد. او که ساختن ستاره های کاغذی را یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می نوشت و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا می کرد و داخل یک بطری بزرگ می انداخت. دختر با دیدن پیکر برازنده پسر با خود می گفت پسری مثل او دختری با موهای بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت.
دختر موهایی بسیار سیاه ولی کوتاه داشت و وقتی لبخند می زد، چشمانش به باریکی یک خط می شد.

 

در ۱۹ سالگی دختر وارد یک دانشگاه متوسط شد و پسر با نمره ممتاز به دانشگاهی بزرگ در پایتخت راه یافت. یک شب، هنگامی که همه دختران خوابگاه برای دوست پسرهای خود نامه می نوشتند یا تلفنی با آنها حرف می زدند، دختر در سکوت به شماره ای که از مدت ها پیش حفظ کرده بود نگاه می کرد. آن شب برای نخستین بار دلتنگی را به معنای واقعی حس کرد.

 

روزها می گذشت و او زندگی رنگارنگ دانشگاهی را بدون توجه پشت سر می گذاشت. به یاد نداشت چند بار دست های دوستی را که به سویش دراز می شد، رد کرده بود. در این چهار سال تنها در پی آن بود که برای فوق لیسانس در دانشگاهی که پسر درس می خواند، پذیرفته شود. در تمام این مدت دختر یک بار هم موهایش را کوتاه نکرد.

 

دختر بیست و دو ساله بود که به عنوان شاگرد اول وارد دانشگاه پسر شد. اما پسر در همان سال فارغ التحصیل شد و کاری در مدرسه دولتی پیدا کرد. زندگی دختر مثل گذشته ادامه داشت و بطری های روی قفسه اش به شش تا رسیده بود.

 

دختر در بیست و پنج سالگی از دانشگاه فارغ التحصیل شد و در شهر پسر کاری پیدا کرد. در تماس با دوستان دیگرش شنید که پسر شرکتی باز کرده و تجارت موفقی را آغاز کرده است. چند ماه بعد، دختر کارت دعوت مراسم ازدواج پسر را دریافت کرد. در مراسم عروسی، دختر به چهره شاد و خوشبخت عروس و داماد چشم دوخته بود و بدون آنکه شرابی بنوشد، مست شد.

 

زندگی ادامه داشت. دختر دیگر جوان نبود، در بیست و هفت سالگی با یکی از همکارانش ازدواج کرد. شب قبل از مراسم ازدواجش، مثل گذشته روی یک کاغذ کوچک نوشت: فردا ازدواج می کنم اما قلبم از آن توست… و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا کرد.

 
ده سال بعد، روزی دختر به طور اتفاقی شنید که شرکت پسر با مشکلات بزرگی مواجه شده و در حال ورشکستگی است. همسرش از او جدا شده و طلبکارانش هر روز او را آزار می دهند. دختر بسیار نگران شد و به جستجویش رفت.. شبی در باشگاهی، پسر را مست پیدا کرد. دختر حرف زیادی نزد، تنها کارت بانکی خود را که تمام پس اندازش در آن بود در دست پسر گذاشت. پسر دست دختر را محکم گرفت، اما دختر با لبخند دستش را رد کرد و گفت: مست هستید، مواظب خودتان باشید.

 عشق-مرگ-درد-خون-غم-غمگین

زن پنجاه و پنج ساله شد، از همسرش جدا شده بود و تنها زندگی می کرد. در این سالها پسر با پول های دختر تجارت خود را نجات داد. روزی دختر را پیدا کرد و خواست دو برابر آن پول و ۲۰ درصد سهام شرکت خود را به او بدهد اما دختر همه را رد کرد و پیش از آنکه پسر حرفی بزند گفت: دوست هستیم، مگر نه؟

پسر برای مدت طولانی به او نگاه کرد و در آخر لبخند زد.

چند ماه بعد، پسر دوباره ازدواج کرد، دختر نامه تبریک زیبایی برایش نوشت ولی به مراسم عروسی اش نرفت.

 

مدتی بعد دختر به شدت مریض شد، در آخرین روزهای زندگیش، هر روز در بیمارستان یک ستاره زیبا می ساخت. در آخرین لحظه، در میان دوستان و اعضای خانواده اش، پسر را بازشناخت و گفت: در قفسه خانه ام سی و شش بطری دارم، می توانید آن را برای من نگهدارید؟

 

پسر پذیرفت و دختر با لبخند آرامش جان سپرد.
مرد هفتاد و هفت ساله در حیاط خانه اش در حال استراحت بود که ناگهان نوه اش یک ستاره زیبا را در دستش گذاشت و پرسید: پدر بزرگ، نوشته های روی این ستاره چیست؟

 

مرد با دیدن ستاره باز شده و خواندن جمله رویش، مبهوت پرسید: این را از کجا پیدا کردی؟ کودک جواب داد: از بطری روی کتاب خانه پیدایش کردم.

پدربزرگ، رویش چه نوشته شده است؟

پدربزرگ، چرا گریه می کنید؟

کاغذ به زمین افتاد. رویش نوشته شده بود:

گریه

معنای خوشبختی این است که در دنیا کسی هست که بی اعتنا،دوستت دارد

گریه

|- Hossein Nori Nasab -|

عشق بچه گی

همش چهار سالم بود یه دختر چشم عسلی با موهای بلند ومشکی،صورتم کمی آفتاب سوخته شده بود چون ظهرا توی کوچه توپ بازی میکردم صمیمی ترین دوستم پرستو بود که توی کوچه بازی میکردیم. پرهام شش ساله برادر پرستو بود که باآن موهای پرپشت وقارچی و چشمای مشتاقش به من نگاه میکرد اون روز پرستو نیومده بود و من تنهایی توی کوچه بازی میکردم پرهام روی پله دم خونشون نشسته بود ونگام میکرد وقتی دیدم یه ساعته زل زده به من
گفتم: میای بازی؟ ولی اون همونطور سرشو به علامت نفی تکون داد خیلی حرصم گرفت فکر کرده بود کیه که خودشو واسه من میگیره! ازاون روز ازش بدم اومد!…
حالا هفت ساله بودم یه دختر کوچولویی که تازه الفبا یادگرفته بود اون روز رفتم خونه پرستو اینا پرهام نه ساله هنوز همانطور یه گوشه نشته بود و منو نگاه میکردا میخواستیم مشقامونو بنویسیم ولی وقتی مامان پرستو رفت بیرون یهو شیطنتمون گل کرد مشقامونو ننوشتیم که هیچ کلی شیطونی کردیم آخرسر رفتم خونه وبرای اینکه مامانم شک نکنه رفتم بخوابم توی دلم گفتم: خدای مهربون؟ من از خط کش بلند وفلزی معلممون میترسم آخه دردم میگیره خودت کمکم کن…
روز بعد معلم دفتر مشقارو نگاه کرد وهرکی ننوشته بود با خطش کتک میخورد اشکم داشت درمیومد بااینکه میدونستم هیچی ننوشتم دفترمو به خانم دادم اونم با لبخند گفت: بچه ها از ستاره یاد بگیرید ببینید چه مشقاشو خوش خط نوشته!
عجیب بود من که هیچی ننوشته بودم؟ دفترمو نگاه کردم  با خط خوش یه  بار از روی الفبا نوشته شده بود با خودم گفتم حتما خدا یکی از فرشته هاشو فرستاده که مشقای منو بنویسه این ماجرا هم فراموش شد تا اینکه ده ساله شدم پرهام دوازده ساله هنوز همانطور مظلومانه نگاهم میکرد ولی من ازش بدم می اومد.
روز چهارشنبه سوری من وپرستو توی کوچه میرفتیم که یهو یکی منو از پشت هل داد و صدای مهیبی اومد… جلوی چشمم رو دود گرفت…
چشم که باز کردم دیدم توی بیمارستانم چیزیم نشده بود وبه زودی مرخص میشدم ولی از مامان شنیدم پرهام برادر پرستو یک چشمشو از دست داده زیاد ناراحت نشدم وگفتم: به ما چه؟ میخواست مراقب خودش باشه حالا دیگه یه دختر هجده ساله بود م و با توجه زیبایی ام خیلی ها خواهان دوستی با من بودند.
اینوسط قرعه به نام کاوه افتاد و انقدر التماس کرد و رفت و اومد تا قبول کردم باهاش دوست بشم پرهام بیست ساله حالا دیگه فقط یه چشم داشت ولی باز باهمون یه چشم به من مظلومانه نگاه میکرد یه روز وقتی تو کوچه داشتم میرفتم اومد جلو ویه سیلی زد درگوشم و باهام دعوا کرد که چرا با کاوه دوست شدم منم هرچی از دهنم درآمد بارش کردم ولی اون هیچی نگفت روز جشن تولد کاوه من فریب خوردم وقتی رفتم خونشون دیدم هیچکس نیست… گریه کردم فایده نداشت…
بعداز اون اتفاق فهمیدم پرهام میخواد بیاد خواستگاریم بهش اعتماد کردم سرمو روی شونه اش گذاشتم وزدم زیر گریه همه چیو بهش گفتم وفتی فهمید کاوه چه بلایی سرم آورده دفتری را به من داد و گفت اگه زنده برگشتم شب عروسی باهم میخونیم ولی اگه برنگشتم خودت تنها بخون اون روز منظورشو نفهمیدم ولی چندروز بعد فهمیدم کاوه پرهامو با چاقو کشته مثل اینکه پرهام با اون درگیر شده اونم چاقو زده و فرار کرده با گریه دفتر خاطراتشو باز کردم و با خوندنش جگرم آتش گرفت نوشته بود:

♥♥♥ خیلی دوستش دارم  یادمه وقتی دختر کوچولوی چهارساله بود وقتی بهم گفت بیا بازی دست رد به سینه اش زدم و اون اخمو و ناراحت باهام قهر کرد شاید اون معنی نگاهمو نمی فهمید من ظهرا توی کوچه می نشستم و اورا می پاییدم و مراقبش بودم تایه وقت نخوره زمین وبلایی سرش نیاد حتی وقتی با خواهرم مشغول بازی شدند و مشقاشونو ننوشتنتد من یواشکی براش نوشتم تا یه وقت معلمشون دستای ناز وکوچولشو با خط کش نزنه حتی انوقت نفهمید که تو روز چهارشنبه سوری وقتی کاوه دوستم زیر پاش ترقه انداخت اونو هل دادم وبرای یه عمر چشممو از دست دادم الان اون با کاوه دوسته و از قلب شکسته من خبرنداره… ♥♥♥

عشق مرده

|- Hossein Nori Nasab -|

سیاوش همانطور که قاضی داشت حرف می زد سرش تو موبایلش بود و انگار داشت اس ام اس بازی می کرد !

اومده بودند طلاق بگیرند ، نیوشا ساکت بود !

قاضی توی این یک ماهی که پرونده در جر یان بود تمام سعیش را کرده بود که مانع از جدایی شان بشود . . .

ولی نیوشا مدام فکر می کرد که سیاوش دوستش ندارد !

اما سیاوش می گفت : داره بچه بازی در میاره !

من اگه یه نوار خالی از صدای خودم ضبط کنم که توش همش بگم : “دوستت دارم،دوستت دارم” و تا شب بذارم این گوش بده . . .

وقتی شب برگردم همون دم در میگه دوستم داری ؟ ! بریدم آقای قاضی ! بریدم . . .

نیوشا فقط ۱۹ سال داشت و ۸ سال از سیاوش کوچکتر بود و شاید همین فاصله سنی اختلافشان را تشدید می کرد!

توی این یک سالی که ازدواج کرده بودند،سیاوش همه سعیش را کرده بود که نیوشا این افکار را از خودش دور کند ولی فایده ای نداشت !

روز به روز بدتر می شد و اختلاف هایشان بیشتر. . .

تا اینکه دیدند زندگی هر روزه زیر یک سقف با دعوا دارد هر دویشان را پیر و خسته می کند !

به همین خاطر تصمیم به طلاق گرفته بودند . . .

سیاوش همچنان داشت اس ام اس می داد که قاضی برگشت و گفت : آقای محترم ! پنج دقیقه به اینجا گوش کنید !

اون گوشی رو بزارید کنار ! دارم دفتر زندگی مشترکتون رو می بندم،اونوقت شما هی سرت تو گوشیته ؟ !

این را که گفت سیاوش هول شد و اس ام اس را هول هولکی فرستاد !

داشت با نیما دوستش اس ام اس بازی می کرد ؛ نیما داشت سعی می کرد که سیاوش را از طلاق منصرف کند . . .

ناگهان صدای گوشی نیوشا آمد ! دستش را برد توی کیفش و با تعجب پیامکی را که رسیده بود خواند :

چیکارش کنم نیما ؟ من عاشقشم ، ولی وقتی نمی خواد باورم کنه میزارم بره ، شاید وقتی ازم جدا بشه خوشبخت تر زندگی کنه !

الان کنارمه ، دلم میخواد بهش بگم نیوشا طلاق نگیریم ! دلم میخواد فریاد بزنم بخدا عاشقتم دوستت دارم ، ولی . . .

بلافاصله چشمهای نیوشا برق زد و با صدایی لرزان گفت :

آقای قاضی ! خواهش می کنم یه لحظه دست نگهدارید ! من ، من می خوام با سیاوش بمونم و دوباره با عشق زندگی کنم !

.

.

* قاضی سیاوش را هول کرده بود و او به جای نیما اس ام اس را برای نیوشا که اسمشان کنار هم بود اشتباهی فرستاده بود !

|- Hossein Nori Nasab -|

گوشی

فکر میکردم مشکل از سیم کارتشه واسه همین هر چند ساعت در میون باز یه sms میدادم تا شاید بهش برسه اما . . .

 

دیگه داشتم دیوونه میشدم،یه هفته ای میشد که صداشو نشنیده بودم تصمیم گرفتم غرورمو بزارم کنار !

 

گوشی رو برداشتم و زدم بیرون از خونه یه کوچه خلوت پیدا کردم نشستم یه کنج شمارشو گرفتم . . .

 

اما بجای شنیدن صدای عشقم تنها صدایی که به گوشم خورد دِ موبایل سِت ایز آف بود !

 

دیوونه بودم دیوونه تر شدم،به هرجایی که قبلا می تونستم پیدایش کنم سر زدم . . .

 

اما اثری ازش نبود و من میبایستی که واقعیت را باور می کردم !

 

او رفته بود و من مانده بودمو دوستت دارم هایی که هرگز خوانده نشد . . .

 

حالا نمی دانم کدام یک مقصر بودیم من یا او ؟ ! ؟

 

او لایق عشق بزرگ من نبود یا من او را خوب نشناخته بودم . . .

 

چه ساده از هم دور شدیم هـِـی خــــــُــدا ! ! !

|- Hossein Nori Nasab -|

یک دانشجوی عاشق سینه چاک دختر همکلاسیش بود
بالاخره یک روزی به خودش جرات داد و به دختر راز دلش رو گفت و از دختره خواستگاری کرد
 
اما دختر خانوم داستان ما عصبانی شد و درخواست پسر رو رد کرد.
بعدم پسر رو تهدید کرد که اگر دوباره براش مزاحمت ایجاد کنه، به حراست میگه
 
روزها ازپی هم گذشت و دختره واسه امتحان از پسر داستان ما یک جزوه قرض گرفت و داخلش نوشت
” من هم تو رو دوست دارم، من رو ببخش اگر اون روز رنجوندمت
اگر منو بخشیدی بیا و باهام صحبت کن و دیگه ترکم نکن.
ولی پسر دانشجو هیچوقت دیگه باهاش حرف نزد.
 
چهار سال آزگار کذشت و هر دو فارغ التحصیل شدند. اما پسر دیگه طرف دختره نرفت.!!
پسرهای دانشجو هیچوقت لای کتاب ها و جزوه هاشون رو باز نمیکنند.
يه روز كه پسره داشت كتاب ها و دفتراشو جمع ميكرد كه بندازه بيرون , يهو جزوه اي كه به دختره داده بودو ميبينه دلش ميگيره و ميگه : آخ من يه زماني اينو به تو داده بودم..... چند ورق عوض ميكنه كه يهو پيام دختررو ميبينه....شكه شده بود....نميدونست چيكار بايد كنه....دست و پاش ميلرزيد.... نميدونست كجا بايد دنبالش بگرده...يادش افتاد يكي از دوستاي خواهرش اونو ميشناسش...نفسش بالا نميومد...به خواهرش موضوع رو گفت كه به دوستش بگه....
روزها منتظر بود ......شب ها تا صبح خوابش نميبرد...تا اينكه خبر رسيد ....
خواهرش اومد كنارش نشست بغلش كرد و در حالي كه صداش ميلرزيد گفت : اون دختر ازدواج كرده.........
پسر گفت : باشه باشه اصلا مهم نيست. اين نشد يكي ديگه....
خواهره كه خوشحال بود كه داداشش زياد ناراحت نيست از اتاق بيرون رفت....گفت آفرين به دادشه محكمه خودم...
صبح همه از خواب بيدار شدن و خواهر رفت براي صبحانه داداشش رو بيدار كنه كه ديد....تخت غرق در خون سرخ داداشش شده و روي ديوار نوشت بود آجي ببخشيد كه ناراحتت كردم اما اونو نميتونم فراموش كنم.....
 
 
|- Hossein Nori Nasab -|

چشماشو بست و مثل هر شب انگشتاشو کشید روی دکمه های پیانو .
صدای موسیقی فضای کوچیک کافی شاپ رو پر کرد .
روحش با صدای آروم و دلنواز موسیقی , موسیقی که خودش خلق می کرد اوج می گرفت .
مثه یه آدم عاشق , یه دیوونه , همه وجودش توی نت های موسیقی خلاصه می شد .
هیچ کس اونو نمی دید .
همه , همه آدمایی که می اومدن و می رفتن 
همه آدمایی که جفت جفت دور میز میشستن و با هم راز و نیاز می کردن فقط براشون شنیدن یه موسیقی مهم بود .
از سکوت خوششون نمیومد .
اونم می زد.

پیانوی عشق


غمناک می زد , شاد می زد , واسه دلش می زد , واسه دلشون می زد .
چشمش بسته بود و می زد .
صدای موسیقی براش مثه یه دریا بود .
بدون انتها , وسیع و آروم .
یه لحظه چشاشو باز کرد و در اولین لحظه نگاهش با نگاه یه دختر تلاقی کرد .
یه دختر با یه مانتوی سفید که درست روبروش کنار میز نشسته بود .
تنها نبود ... با یه پسر با موهای بلند و قد کشیده .
چشمای دختر عجیب تکونش داد ... یه لحظه نت موسیقی از دستش پرید و یادش رفت چی داره می زنه .
چشماشو از نگاه دختر دزدید و کشید روی دکمه های پیانو .
احساس کرد همه چیش به هم ریخته .
دختر داشت می خندید و با پسری که روبروش نشسته بود حرف می زد .
سعی کرد به خودش مسلط باشه .
یه ملودی شاد رو انتخاب کرد و شروع کرد به زدن .
نمی تونست چشاشو ببنده .
هر چند لحظه به صورت و چشای دختر نگاه می کرد .
سعی کرد قشنگ ترین اجراشو داشته باشه ... فقط برای اون .
دختر غرق صحبت بود و مدام می خندید .
و اون داشت قشنگ ترین آهنگی رو که یاد داشت برای اون می زد .
یه لحظه چشاشو بست و سعی کرد دوباره خودش باشه ولی نتونست .
چشاشو که باز کرد دختر نبود .
یه لحظه مکث کرد و از جاش بلند شد و دور و برو نگاه کرد .
ولی اثری از دختر نبود .
نشست , غمگین ترین آهنگی رو که یاد داشت کشید روی دکمه های پیانو .
چشماشو بست و سعی کرد همه چیزو فراموش کنه .
....
شب بعد همون ساعت 
وقتی که داشت جای خالی دختر رو نگاه می کرد دوباره اونو دید .
با همون مانتوی سفید 
با همون پسر .
هردوشون نشستن پشت همون میز و مثل شب قبل با هم گفتن و خندیدن .
و اون برای دختر قشنگ ترین آهنگشو ,
مثل شب قبل با تموم وجود زد .
احساس می کرد چقدر موسیقی با وجود اون دختر براش لذت بخشه .
چقدر آرامش بخشه .
اون هیچ چی نمی خواست .. فقط دوس داشت برای گوشای اون دختر انگشتای کشیده شو روی پیانو بکشه .
دیگه نمی تونست چشماشو ببنده .
به دختر نگاه می کرد و با تموم احساسش فضای کافی شاپ رو با صدای موسیقی پر می کرد .
شب های متوالی همین طور گذشت .
هر روز سعی می کرد یه ملودی تازه یاد بگیره و شب اونو برای اون بزنه .
ولی دختر هیچ وقت حتی بهش نگاه هم نمی کرد .
ولی این براش مهم نبود .
از شادی دختر لذت می برد .
و بدترین شباش شبای نیومدن اون بود .
اصلا شوقی برای زدن نداشت و فقط بدون انگیزه انگشتاشو روی دکمه ها فشار می داد و توی خودش فرو می رفت .
سه شب بود که اون نیومده بود .
سه شب تلخ و سرد .
و شب چهارم که دختر با همون پسراومد ... احساس کرد دوباره زنده شده .
دوباره نت های موسیقی از دلش به نوک انگشتاش پر می کشید و صدای موسیقی با قطره های اشکش مخلوط می شد .
اونشب دختر غمگین بود .
پسربا صدای بلند حرف می زد و دختر آروم اشک می ریخت .
سعی کرد یه موسیقی آروم بزنه ... دل توی دلش نبود .
دوست داشت از جاش بلند شه و با انگشتاش اشکای دخترو از صورتش پاک کنه .
ولی تموم این نیازشو توی موسیقی که می زد خلاصه می کرد .
نمی تونست گریه دختر رو ببینه .
چشماشو بست و غمگین ترین آهنگشو 
به خاطر اشک های دختر نواخت .
...
همه چیشو از دست داده بود .
زندگیش و فکرش و ذکرش تو چشمای دختری که نمی شناخت خلاصه شده بود .
یه جور بغض بسته سخت
یه نوع احساسی که نمی شناخت 
یه حس زیر پوستی داغ 
تنشو می سوزوند .
قرار نبود که عاشق بشه ... 
عاشق کسی که نمی شناخت .
ولی شده بود ... بدجورم شده بود .
احساس گناه می کرد .
ولی چاره ای هم نداشت ... هر شب مثل شب قبل مثل شب اول ... فقط برای اون می زد ....

عشق


یک ماه ازش بی خبر بود .
یک ماه که براش یک سال گذشت .
هیچ چی بدون اون براش معنی نداشت .
چشماش روی همون میز و صندلی همیشه خالی دنبال نگاه دختر می گشت .
و صدای موسیقی بدون اون براش عذاب آور بود .
ضعیف شده بود ... با پوست صورت کشیده و چشمای گود افتاده ...
آرزوش فقط یه بار دیگه 
دیدن اون دختر بود .
یه بار نه ... برای همیشه .
اون شب ... بعد از یه ماه ... وقتی که داشت بازم با چشمای بسته و نمناکش با انگشتاش به پیانو جون می داد دختر
با همون پسراز در اومد تو .
نتونست ازجاش بلند نشه .
بلند شد و لبخندی از عمق دلش نشست روی لباش .
بغضش داشت می شکست و تموم سعیشو می کرد که خودشو نگه داره .
دلش می خواست داد بزنه ... تو کجایی آخه .
دوباره نشست و سعی کرد توی سلولای به ریخته مغزش نت های شاد و پر انرژی رو جمع کنه و فقط برای ورود اون 
و برای خود اون بزنه .
و شروع کرد .
دختر و پسرهمون جای همیشگی نشستن .
و دختر مثل همیشه حتی یه نگاه خشک و خالی هم بهش نکرد .
نگاهش از روی صورت دختر لغزید روی انگشتای اون و درخشش یک حلقه زرد چشمشو زد .
یه لحظه انگشتاش بی حرکت موند و دلش از توی سینه اش لغزید پایین .
چند لحظه سکوت توجه همه رو به اون جلب کرد و خودشو زیر نگاه سنگین آدمای دور و برش حس کرد .
سعی کرد دوباره تمرکز کنه و دوباره انگشتاشو به حرکت انداخت .
سرشو که آورد بالا نگاهش با نگاه دختر تلاقی کرد .
- ببخشید اگه میشه یه آهنگ شاد بزنید ... به خاطر ازدواج من و سامان .... امکان داره ؟
صداش در نمی اومد .
آب دهنشو قورت داد و تموم انرژیشو مصرف کرد تا بگه :
- حتما ..
یه نفس عمیق کشید و شاد ترین آهنگی رو که یاد داشت با تموم وجودش 
فقط برای اون 
مثل همیشه
فقط برای اون زد 
اما هیچکس اونشب از لا به لای اون موسیقی شاد 

اشک

نتونست اشک های گرم اونو که از زیر پلک هاش دونه دونه می چکید ببینه 
پلک هایی که با خودش عهد بست برای همیشه بسته نگهشون داره 
دختر می خندید 
پسر می خندید
و یک نفر که هیچکس اونو نمی دید 
آروم و بی صدا 
پشت نت های شاد موسیقی 
بغض شکسته شو توی سینه رها می کرد گریه

|- Hossein Nori Nasab -|

راحله توی خونه نشسته بود و برای تماس دوست پسرش باربد بیقراری میکرد . راحله تازه 15 ساله شده بود و ۳ ماه پیش در راه مدرسه با باربد آشنا شده بود ، باربد از اون تیپ پسرهایی بود که به راحتی میتونست دل دخترها رو اسیر خودش کنه ، پسری خوش تیپ و چرب زبون که توی این مدت کم تونسته بود همه چیز راحله بشه و روی تخت پادشاهیه قلبش  حکمفرمایی کنه .راحله چیز زیادی در مورد باربد نمیدونست ، راحله شیفته ظاهر زیبا و حرفهای دل نشین باربد شده بود ، برای راحله خیلی زود بود که وارد این بازیهای عشقی بشه ، اما او فقط و فقط به باربد فکر میکرد .
راحله از اون دخترهای رمانتیک و عاشق پیشه بود ، از اون دخترهایی که تشنه عشق و محبت هستند ، حالا هر عشق و محبتی که میخواست باشه و از طرف هر کسی اعمال بشه .
باربد قولهای زیادی به راحله داده بود ، از جمله قول ازدواج . راحله به روزی فکر میکرد که با لباس عروسی در کنار باربد ایستاده بود و دست در دست او به روی تمام دخترانی که با نگاهی پر از حسد به او خیره شده بودند ، می خندید .
صدای زنگ تلفن رشته افکار راحله رو  پاره کرد . راحله سریع از جا بلند شد و به سمت تلفن خیز گرفت و قبل از اینکه بذاره کس دیگه ای گوشی رو برداره ، گوشی رو برداشت و سلام کرد و بعد این سلام گرم باربد بود که به پیشواز سلامش اومد .
راحله نگاهی به اطرافش کرد و وقتی مطمئن شد کسی  کنارش نیست به آرومی گفت : خوبی عزیزم ، چرا اینقدر دیر زنگ زدی ، میدونی من از کی منتظرت بودم ، فکر نکردی نگرانت بشم .
باربد : الهی من بمیرم برای اون دل مهربونت که نگران من شده بود ، شیرینم من به خدا قصد نگران کردنتو نداشتم ، فقط  یه کاری برام پیش اومد که نتونستم زودتر زنگ بزنم .
راحله : خدا نکنه تو برام بمیری ، تو دعا کن من برات بمیرم ، باربد به خدا اگه یه کم دیرتر زنگ زده بودی من مرده بودم ، آخه عزیزم من به شنیدن حرفهای قشنگت عادت کردم .
باربد : من هم به شنیدن صدای قشنگت عادت کردم ، باور کن وقتی صداتو میشنوم همه غم و غصه هام فراموشم میشه .
راحله : من نباشم که تو غم و غصه داشته باشی ، عزیزم
باربد : راحله نبودن تو بزرگترین غصه برای منه و بودنت بزرگترین خوشبختی .. خب عزیزم چی کار میکردی ؟
راحله : منتظر تماس تو بودم ، قبلشم داشتم تکالیف مدرسه رو انجام میدادم .
باربد : خوبه . خب با درسات چی کار میکنی ، برات سخت که نیستن .
راحله : نه ، اونا سخت نیستن ، فقط انتظار برام سخته ، انتظار دیدن تو ، انتظار شنیدن حرفهای قشنگت ، باربد باور کن وقتی از تو برای بقیه بچه های مدرسه حرف میزنم ، اتیش حسادتو توی چشمهای همشون میبینم ، مخصوصا اون جمیله که یکسره تو گوشم میخونه این دوستیها آخر و عاقبت نداره و آخرش سرت به سنگ میخوره ، من که میدونم این حرفها رو برای چی میزنه ، اون فقط به من و عشق من نسبت به تو حسودیش میشه .
باربد : آره ، صد در صد اون به تو حسودیش میشه ، اصلا اگه از من میشنوی بهتره دورشو خط بکشی و دیگه باهاش حرف نزنی ، چون نمیخوام با حرفهای مسخره اش تو رو ازم بگیره .
راحله : باربد مطمئن باش هیچکی نمیتونه تو رو ازم بگیره ، حتی خدا .
باربد : من میخوام به همه دنیا ثابت کنم که دوستیهای خیابونی همشون آخرش جدایی نیست ، من با توازدواج میکنم و تو رو خوشبخترین زن روی زمین میکنم تا به همه ثابت بشه .
راحله : من هم توی این راه از هیچ کوششی دریغ نمیکنم ، باربد من فقط کنار تو احساس خوشبختیمیکنم .
( ناگهان صدایی در گوشی میپیچه)  .
باربد : این صدای چی بود ؟
راحله : نمیدونم ، تو میگی صدای چی بود ؟
باربد : نمیدونم ، ولی فکر کنم یکی داشت به حرفهای ما گوش میداد .
ناگهان عرق سردی بر تن راحله نشست .
راحله با ترس : یعنی کی ؟
باربد : نمیدونم ، ولی هر کی بوده باید از خونه شما بوده باشه ، چون من توی خونه تنهام .
ناگهان راحله پدرشو مقابل خودش دید که با نگاهی پر از خشم و عصبانیت به او خیره شده بود و از شدت عصبانیت رگهای گردنش بالا زده بود . راحله خشکش زده بود و هاج و واج مونده بود . پدرش به سمتش خم شد و گوشی تلفن رو از دشتش گرفت و بعد سیلی محکمی پای گوش راحله خوابوند . قدرت سیلی به قدری بود که راحله به طرفی پرتاب شد و صدای سیلی در گوشی پیچید و باربد شنید .
باربد هر چی الو گفت فایده ای نکرد و با ناامیدی گوشی رو سرجایش گذاشت .
پدر راحله به سمت راحله رفت و موهای بلند و مواجش رو در دست گرفت و راحله رو از زمین بلند کرد و بعد با تمام وجود سر راحله داد کشید که : دختره بی چشم و رو ، چشم من روشن حالا دیگه میشینی با پسرهای غریبه دل میدی و قلوه میگیری ، هااااا ، فکر کردی من میزارم تو این خونه از این غلطا بکنی ، این قدر میزنمت که دیگه هوس عشق بازی از سرت بپره ، دختره بی آبرو و هرزه .
هنوز حرف پدر تموم نشده بود که مشتی محکم بر دهان ظریف راحله فرود امد و اونو غرق خون کرد و بعد از اون ضربات پیاپی کمربند بود که بر پشت و پهلوهای راحله فرود می آمد.

عشق از راحله موجودی سرسخت و شکست ناپذیر ساخته بود به نحوی که در زیر بدترین تنبیه های پدرش  هم قطره ای اشک نریخت .راحله میدونست داره برای هدفی بزرگ تنبیه میشه ، راحله با جون و دل حاضر بود در راه باربدش تمام این کتک ها و فحش ها رو به جون بخره .
تمام بدن راحله سیاه و کبود شده بود و خون از دهان و بینی اش جاری بود . اما دو دیده اش خشک بود و قطره ای اشک روی گونه هاش ننشسته بود . پدر بعد از اینکه حسابی راحله رو به باد کتک گرفت ، کمر بندو به زمین انداخت و خودشو روی مبل انداخت و با نعره گفت : دفعه آخری باشه که میبینم با پسر غریبه صحبت میکنی ، به خداوندیه خدا قسم اگه یه بار دیگه ببینم با پسرها زد و بند داری ، سرتو میزارم لبه باغچه و گوش تا گوش میبرم … فهمیدی…ی؟

راحله نایی برای صحبت کردن نداشت ، او فقط تمام تنفرش رو در نگاهش جمع کرده بود و به پدرش خیره شده بود مادر راحله غرولند کان جلو اومد و بعد از اینکه از پدر راحله دفاع کرد با پرخاش به دخترش گفت : حالا برو گمشو  تو اتاقت که دیگه نمیخوام ببینمت ، دختره بی چشم و رو ، میدونی اگه همسایه ها بفهمن چی پشت سرمون میگن ، وای خدا به دور سه تا دختر بزرگ کردم یکی از یکی دسته گلتر ، حالا این آخری باید اینجوری بشه ، به خدا نمیدونم چه گناهی کردم که خدا تو رو گذاشت تو دامنم . راحله اگه دوباره بفهمم تلفن خونه رو به پسرها دادی و باهاشون سر وسر داری ، میدم بابات اینقدر بزنت تا بمیری . حالا پاشو برو تو اتاقت .

راحله با غروری شکسته و قلبی محزون ، بازحمت از جا بلند شد و کشون کشون به اتاقش رفت و در رو پشت سرش بست . راحله روی تخت نشست و زانوهاشو در بغل گرفت وسرشو به روی زانو گذاشت و بعد آروم آروم صورت معصومش غرق اشک شد .
راحله اون شب تا صبح نتونست بخوابه ، تموم تنش درد میکرد و غرورش جریحه دار شده بود .
بالاخره صبح شد و راحله خودشو برای رفتن به مدرسه آماده کرد .
راحله از اتاقش بیرون اومد و خواست بدون اینکه کسی متوجه بشه از خونه بیرون بیاد که ناگهان صدای پدرش اوتو سر جا میخکوب کرد .
پدر : داری مدرسه میری ؟
راحله بدون اینکه روشو به طرف پدرش بکنه گفت : بله .
پدر : فقط یادت باشه از این به بعد مثه سایه هر جا بری دنبالت میام ، به خدا اگه ببینم به جای مدرسه جای دیگه ای میری ، یا بعد از مدرسه میری با دوستات دنبال الواتی ، دیگه نمیذارم هیچ وقت مدرسه بری ، حالا زود از جلوی چشمام دور شو .
راحله بدون خداحافظی از خونه بیرون آمد و به مدرسه رفت .
زنگ آخر به صدا در آمد و راحله همراه دوستانش از مدرسه خارج شد ، که ناگهان چشمش به باربد افتاد . با دیدن باربد دل راحله به لرزه افتاد ، لرزه نه از ترس بلکه از شور عشق . راحله خواست دوان دوان خودشو به باربد برسونه ،که ناگهان یاد حرفهای پدرش افتاد ، راحله ترسید ، ترسید که نکنه پدرش از دور هواشو داشته باشه ، برای همین چندبار  به این طرف و اون طرف نگاه کرد و وقتی مطمثن شد خبری از پدرش نیست ، سریع خودشو به باربد رسوند .
راحله با بغض سلام کرد .
باربد : سلام عزیزم … راحله دیشب چه اتفاقی افتاد ؟
راحله لحظه ای مکث کرد و گفت : پدرم .. پدرم همه چی رو فهمید ، اون همه حرفامونو شنید .
باربد : راست میگی ؟ … پس اون صدا ماله …
راحله : آره .
باربد : خب عکس العمل پدرت چی بود ؟
راحله : میخواستی چی باشه … تا میخوردم منو زد . باور کن دیشب ار درد خوابم نبرد .
باربد : الهی من برات بمیرم که به خاطر من این همه کتک خوردی . راحله به خدا از نگاه کردن تویچشمات خجالت میکشم .
راحله : پدرم گفته دیگه حق ندارم با تو رابطه داشته باشم ، گفته از این به بعد مثل سایه دنبالم میکنه .
باربد : پدرت بیخود کرده ، مگه میذارم به همین راحتی تو رو ازم بگیره ، راحله  زندگیم با بودن توگره خورده ، راحله اگه تو رو ازم بگیرن من میمیرم .
راحله : منم همین طور ، باربد من نمیخوام از تو جدا بشم ، نمیخوام تو رو ازم بگیرن ، باربد میگی چی کار کنم؟
باربد کمی فکر کرد و گفت : راحله یک راه هست ، اما نمیدونم تو قبول میکنی یا نه ؟
راحله : چه راهی ؟
باربد : فرار از خونه .. راحله تو از خونه فرار کن و بیا پیش من ، من و تو با هم ازدواج میکنیم و برای همیشه در کنار هم میمونیم ، این جوری دیگه هیچ کس نمیتونه مارو از هم جدا کنه .. راحله این تنها راه زنده نگه داشتن عشقمونه .
راحله باشنیدن پیشنهاد باربد به فکر فرو رفت ، فرار از خونه … چیزی که تا حالا حتی فکرشو نکرده بود .
باربد : تو به حرفهای پدرت فکر کن ، به کتکهایی که بهت زده ، راحله خوشبختیه تو در فرار از خونه ست ، راحله به من اعتماد کن ، قول میدم خوشبختت کنم .
راحله : نمیدونم .. نمیدونم چی بگم ، باربد من تو رو به اندازه همه دنیا دوست دارم ، حاضرم به خاطت هر کاری بکنم ، اما فرار از خونه ….
باربد به میان حرف راحله اومد و گفت : مگه تو منو دوست نداری ، مگه نمیگی حاضری به خاطرم هر کاری بکنی .
راحه : خب آره .
باربد : خب من میگم از خونه فرار کن ، راحله به روزهایی فکر کن که با بوسیدن همدیگه شروع میشه ، به شبهایی فکر کن که با هم و در کنار همدیگه به صبح میرسونیمشون ، به دنیای قشنگی که در پیش داریم ، راحله من نمیذارم از کاری که میکنی پشیمون بشی ، راحله تنها راه خوشبختیمون فرار تو از خونه ست ، راحله .
راحله تحت تاثیر حرفهای قشنگ باربد قرار گرفته بود ، از طرفی هر وقت یاد کتکهایی که دیشب از پدرش خورده بود می افتاد ، بیشتر به فرار از خونه ترغیب میشد . راحله مسخ حرفهای باربد شده بود ، مسخ عشق اتشین و صفا و صمیمیت باربد، عشق چشمهای راحله رو کور کرده بود ، مغزشو از کار انداخته بود و نمیگذاشت درست تصمیم بگیره .
باربد : عزیزم من منتظرم ، منتظر جوابت . راحله آیندمون به جواب تو بستگی داره ، راحله من بدون تو میمیرم ، راحله  به من رحم کن ، راحله ، نذار پدرت عشق مارو از بین ببره ، راحله پدرت سد عشق ماست ، راحله این سد رو بشکن و عشقمونو از پشتش آزاد کن … آره راحله سد رو بشکن .

بمون

راحله دیگه نتونست جلوی افسون چشمهای باربد طاقت بیاره و گفت : باشه عزیزم ، من به خاطر تو از خونه فرار میکنم ، تا بهت ثابت بشه از هیچ کاری برای زنده نگهداشتن عشقمون دریغ نمیکنم . من این سد رو میشکنم و عشقمونو از پشتش آزاد میکنم … باربد حالا باید چی کار کنم ؟
برق خوشحالی در چشمان باربد نشست .
باربد : ممنونم راحله . واقعا تو بهترین هدیه خدا برای من بودی . واقعا نمیدونم باید در مقابل این همهاحساس پاکت چی کار کنم …  عزیزم تو کاری نمیخواد بکنی . فقط فردا صبح وسایلتو جمع کن و توی کیف مدرست بذار و به جای مدرسه بیا به آدرسی که بهت میدم . بعدشم دیگه هیچ وقت به اون خونه برنمیگردی تا خونوادت بفهمن چه جواهری رو از دست دادن .
باربد روی تکه کاغذی ، آدرس مورد نظرشو  نوشت و به راحله داد و بعد از هم خداحافظی کردند . راحله به خونه برگشت و یکراست به اتاقش رفت . راحله تصمیم عجولانه ای گرفته بود . او نمیدونست بعد از فرار چه حوادثی در انتظارشه . راحله فقط به باربد فکر میکرد و قولهایی که به یکدیگر داده بودند . باربد به راحله قول داده بود که خوشبخت ترین زن روی زمینش میکنه . پس جای نگرانی ای برای راحله نبود ، راحله خوشبختیه واقعی رو در نزدیکیه خودش میدید .
اون روز گذشت و صبح روز بعد راحله وسایل مورد نیازش مثل شناسنامه و غیره رو داخل کوله پشتیش گذاشت . راحله بعد از اینکه نگاه سیری به اتاقش انداخت ، از اتاق بیرون آمد و به هوای مدرسه از خونه بیرون زد .
دلشوره ای عجیب بر دل راحله افتاده بود . پاهایش میلرزید و سرگیجه داشت ، برای یک لحظه از فرار پشیمون شد ، اما وقتی یاد حرفهای شیرین باربد و کتکهای سخت پدرش افتاد ، دست از پشیمونی برداشت و با سینه ای ستبر به سمت تنها عشقش باربد رفت . راحله به باربد که کنار خیابون منتظرش بود رسید و سلام کرد .
راحله : عزیزم زیاد که منتظرم نشدی ؟
باربد : هیچی برای من قشنگ تر از انتظار برای تو نیست . .. عزیزم دیگه فکراتو کردی ، پشیمون نمیشی ؟
راحله  مسیر نگاهشو از باربد دزدید  و به زمین چشم دوخت و گفت : نه ، من تا وقتی کنار تو هستم پشیمون نمیشم . باربد قول میدی نذاری هیچ وقت از کاری که کردم پشیمون بشم .
باربد : قول میدم … حالا بهتره از اینجا بریم .. خوبیت نداره ما رو با هم ببینن .
باربد و راحله راه افتادن .
راحله : حالا میخوای کجا بریم ؟
باربد : میخوام ببرمت خونمونو  به مامانم نشونت بدم . میخوام بهش نشون بدم چه عروس خوشگلیبراش پیدا کردم .
باشنیدن حرفهای باربد ، عرق خجالت روی تن راحله نشست . راحله اصلا فکرشو نمیکرد روزی برسه که بتونه به عنوان همسر قانونیه باربد در کنارش راه بره ، اما این رویا برای راحله در شرف به حقیقت پیوستن بود .
ساعت نزدیکای ۱۲ ظهر بود که راحله و باربد پشت خونه ای ایستادند ، راحله تا حالا به این مناطق نیامده بود ، حتی اسم خیابونهاشم نمیدونست چیه .
باربد زنگ خونه رو فشار داد و چند لحظه بعد صدای مردی از آیفون بیرون آمد .
کیه ؟
باربد : منم .. باربد .
… : سلام .. آوردیش ؟
باربد : آره همراهمه .
… : عالیه . در رو  باز میکنم  .
و بعد در با صدای کلیک خفه ای باز شد .
راحله : این کی بود ؟
باربد کمی دستپاچه شد و گفت : این … هیچکی . برادرم بود .
آنها از پله ها بالا رفتند و پشت در بسته ای رسیدند . باربد با دست چند ضربه به در زد که در باز و وارد شدند .
راحله اصلا انتظار دیدن چنین جایی رو نداشت . دود سیگار چون ابری بر بالای اتاق جمع شده بود . داخل خونه یک پسر حدودا ۲۲ ساله و دو دختر حدودا ۲۵ ، ۲۶ ساله حضور داشتند که لباسهای زشت و زننده ای به تن داشتند  . پسر به سمت راحله آمد و دستشو برای دست دادن به سمتش دراز کرد . راحله از طرز نگاه و خنده روی لبان پسر اصلا خوشش نیومد ، برای همین خودشو یک قدم عقب کشید و پشت باربد مخفی شد .
باربد قه قه ای زد و گفت : راحله جان یه کم خجالتی تشریف دارن ، اما امروز دیگه خجالتشو میذاره کنار .
یکی از دخترها جلو آمد و باربد گفت : سفارشامو آوردی ، اگه نیاورده باشی نمیزارم کارتو بکنی ها .
باربد لبخندی زد و گفت : نه برات آوردم ، خوبشم آوردم .
باربد به سمت دختر رفت و بسته ای رو به دستش داد و بعد به سمت در رفت و اونو قفلش کرد .
راحله از حرفها و حرکات باربد چیزی نمیفهمید ، اصلا نمیدونست چرا باربد اونو اینجا آورده ، جایی که دو تا دختر هرزه و کثیف وجود دارند .
باربد به طرف راحله رفت و دستشو گرفت و انو روی کاناپه نشوند و بعد ازش خواست تا مانتو و مقنعه شو در بیاره . راحله اول مخالفت کرد ولی بعد که ناراحتیه باربد رو دید مقنعه و مانتوشو در آورد . باربد نگاهی به اندام ظریف راحله انداخت و بعد اومد کنارش نشست و دستشو توی دست گرفت و اونو بوسید . راحله از خجالت سرخ شده بود و حرارت بدنش بالا رفته بود . دوست داشت با باربد از اونجا میرفت . برای همین گفت : باربد : کی میخوایم از اینجا بریم.

خفت

ناگهان آن پسر دیگر که اسمش امیر بود ، جلو رفت و گفت : کجا راحله خانم ، شما تازه تشریف آوردید ؟راحله نگاهی به امیر کرد . امیر با نگاه هیزش به راحله و اندام خوش تراشش خیره شده بود . ترسی عجیب بر  دل راحله حاکم شده بود ، راحله نگاهی به اطرافش کرد ، از اون دو تا دختر دیگه خبری نبود ، انگار آب شده بودن و رفته بودن توی زمین ، امیر اومد روی کاناپه و طرف دیگه راحله نشست . ترس راحله بیشتر شد . راحله خودشو به طرف باربد کشید .راحله گیج شده بود ، ترسیده بود ، پشیمون شده بود ، اما دیگه دیر شده بود . راحله از نگاه کردن به چشمهای باربد و امیر میترسید ، چون میدونست شیطان در چشمهای اونا خونه کرده .راحله به طرف در دوید که امیر خودشو سریع بهش رسوند و اونو به طرف باربد پرت کرد .راحله گریش گرفته بود ، اصلا فکر نمیکرد باربد به این شکل بهش خیانت بکنه .باربد بالای سر راحله اومد و اونو از زمین بلند کرد . راحله جیغ میزد و فریاد میکشید . باربد دستشو جلوی دهان راحله گذاشت و… و در یک چشم به هم زدن شرافت و نجابت دختری معصوم چون راحله توسط دو گرگ انسان نما دریده شد .بعد از اینکه کار باربد و امیر تمام شد ، راحله رو که به شدت گریه میکرد و مثل ماری به خودش میپیچید و مادرشو صدا میزد ، رها کردند و از خونه بیرون آمدن . راحله خیلی کوچک بود ، خیلی کوچک برای اینکه توسط دو نامرد به بدترین نحو مورد تعرض قرار بگیرد .

بکارت

راحله همان طور که گریه میکرد ، نوازش دستی رو روی پوست صورتش احساس کرد . راحله نگاه کرد و دید یکی از آن دو دختر است که بالای سرش آمده است . دختر که اسمش لیلا بود ، راحله رو در بغل گرفت و ساعتها پا به پای راحله گریست .
راحله نمیتونست باور کنه چه بلایی سرش اومده ، نمیتونست باور کنه باربد ، باربدی که به اندازه تمام دنیا دوستش داشت بهش خیانت کرده باشه .
بعد از اینکه راحله کمی آرام شد ، سر صحبتش با لیلا باز شد ، لیلا هم مثل راحله بود ، دختری فراری که توسط پسری اغفال شده بود و از خونه گریخته بود و حالا در دام فساد و اعتیاد اسیر شده بود . لیلا و راحله دردهای مشترکی داشتند ، هر دو اسیر دام انسانهایی حیوون صفت شده بودند ، اما راحله نمیتونست باور کنه ، باربدش یک حیوون باشه ، یک انسان گرگ نما ، نه …  باربدش نمیتونه تا این حد پست باشه ، اصلا امکان نداره باربد تا این حد پست بشه ، راحله مطمئن بود که باربد اونو اینجا تنها  نمیذاره ، مطمئن بود که باربد به دنبالش میاد .
راحله اون شبو خونه دخترا موند به این امید که شاید فردا باربد به دنبالش بیاد .
صبح شد . راحله غمگین و ناراحت پا به روز جدید گذاشت ، غمگین و فریب خورده .
ساعت از ۱۱ ظهر گذشته بود که صدای زنگ خونه به صدا در آمد ، لیلا رفت و در باز کرد و باربد وارد خونه شد . با دیدن باربد ، نور امیدی در دل خسته راحله دمیده شد ، به طوری که تمام بلاهایی رو که دیروز به سرش آورده بود رو فراموش کرد و با آغوشی باز به اسقبال باربد رفت . باربد سلام کرد و راحله با گرمی جوابشو داد . راحله به حدی باربد رو دوست داشت که از دیشب تا اون روز هزار دلیل و بهونه برای کار دیروز باربد تراشیده بود و اونو پیش خودش بی گناه جلوه داده بود تا بتونه راحت تر اونو ببخشه . اما آیا باربد لیاقت این عشق صادقانه و غل و غش راحله رو داشت ؟
باربد : راحله ما باید هر چه زودتر از اینجا بریم .
راحله : چرا منو اینجا آوردی که حالا میخوای ببری ؟
باربد سرشو پایین انداخت و گفت : نمیدونم .
راحله : باربد چرا … چرا اون کارو با من کردی ، باربد چطوری دلت اومد ، باربد چرا چرا از من در مقابل امیر دفاع نکردی ؟ باربد اصلا ازت انتظار نداشتم .
باربد همان طور که سرش پایین بود گفت : نمیدونم اصلا نمیدونم ، راحله الان نمیتونم برات توضیح بدم ، بذار بعدا توضیح بدم ، اصلا عزیزم میخوام به عنوان معذرت خواهی برات یه کادو بخرم
راحله با خوشحالی : چه کادویی ؟
باربد : حالا تو بیا ، بعدا میفهمی .
راحله خوشحال و مسرور از لیلا و اون یکی دختر دیگه که نامش پریسا بود خداحافظی کرد و همراه باربد از خونه بیرون آمد .
راحله : باربد … اون بسته که دیروز دادی به پریسا چی بود  ؟
باربد : کدوم بسته ؟
راحله : همون که دیروز اول ورودت به پریسا دادی !
باربد : اها ، اون چیزی نبود ، فقط یکم مواد برای لیلا و پریسا بود .
راحله با ناباوری : یعنی .. یعنی تو برای لیلا و پریسا مواد تهیه میکنی ؟
باربد : خب آره ، اونا از مشتریهای خوب من هستن ، یعنی من کاری براشون نمیکنم فقط پولو ازشون میگیرم و موادو بهشون تحویل میدم .
راحله : ولی میدونی این کار خلافه ، میدونی اگه دست پلیسا بیفتی باید بری چند سال زندون … باربد اگه تو بری زندون من چی کار کنم ، اونوقت من دق میکنم که .
باربد با عصبانیت : کی گفته من میرم زندون ، تو هم بهتره دیگه ساکت شی .
راحله ساکت شد و تا مقصد دیگه حرفی نزد . باربد و راحله به یکی از پاساژهای خیابون جردن رسیدن ، باربد وارد یک مانتو فروشیه بزرگ شد و راحله هم به دنبالش وارد شد .
باربد با لبخند : خب عزیزم به خاطر معذرت خواهی برای کار دیروز میخوام به عنوان کادو  برات یک مانتوی خوشگل بخرم ، حالا خودت یکی رو انتخاب کن .
راحله : وای باربد ، چقدر تو مهربونی ، ولی این مانتوها خیلی گرونه ، بهتره بریم یه جای دیگه که مانتوهاش ارزونتر باشه .
باربد : قیمتش اشکلی نداره ، فدای یه تار موی تو . عزیزم تو فقط مانتو رو انتخاب کن .
راحله با خوشحالی به سمت مانتوهایی که رنگ روشن داشتن رفت و یکی رو انتخاب کرد و به باربد نشون داد .
راحله : عزیزم این قشنگه .
باربد : آره خیلی قشنگه ، فکر کنم به تنت بیشتر قشنگ بشه . بهتره بری تو اتاق پرو ، تنت کنی تا بعد نظر قطعیمو بدم .
راحله مانتو رو به دستش گرفت و به اتاق پرو رفت و ظرف مدت کوتاهی اونو پوشید . اما وقتی بیرون امد ، باربد رو ندید ، به این طرف و اون طرف رفت ، اما فایده ای نکرد ، انگار باربد آب شده بود و رفته بود توی زمین . راحله وقتی چندین بار از این طرف مانتو فروشی به آن طرفش رفت ، خسته و درمانده به سمت یکی از فروشنده ها رفت و نشونی باربد رو بهش داد و پرسید آیا اونو دیده یا نه ؟ که فروشنده گفت : همون وقتی که شما وارد اتاق پرو شدید ، اون آقا با سرعت از مانتو فروشی خارج شدن .
راحله یخ کرد ، انگار سطلی آبی یخ روی پیکرش ریختند ، یعنی ممکنه باربد منو ترک کرده باشه ، ممکنه منو تنها گذاشته باشه ، ممکنه دیگه برنگرده و … . و سوالهای بسیار دیگری که بر مغز راحله هجوم آورده بودند .
راحله دوباره به اتاق پرو رفت و مانتوی خودش رو پوشید و از مانتو فروشی بیرون آمد . کمی از این طرف به آن طرف رفت تا شاید باربد رو پیدا کنه ، اما هیچ اثری از باربد نبود .
یک دو سه و ساعتهای دیگر  در پی یکدیگر آمدند و رفتند و ولی خبری از باربد نشد … حالا برای راحله یقین شده بود که باربد اونو تنها گذاشته و رفته است ،  برایش یقین شده بود که فریب یک مار خوش خط و خال به اسم باربد رو خورده است ، فریب کسی که از نام مقدس عشق برای رسیدن به اهداف شوم خودش استفاده کرده بود ، تنفری در دل راحله جوونه زده بود ، تنفر نسبت به باربد که چه راحت اونو به بازی گرفته بود و بعد از سو استفاده مثل یک آشغال اونو به دور انداخته بود . راحله پشیمون بود ، پشیمونه پشیمون ، ای کاش میتونست به خونه برگرده ، اما حیف … حیف که تمام پلها رو پشت سرش خراب کرده بود ، افسوس که برای راحله دیگر بازگشتی نبود .

مظلوم
صدای جمیله در گوش راحله میپیچید و حرفهایش مثل تیر در مغز راحله فرو میرفتند:راحله دوستیهای خیابونی آخر و عاقبت نداره ، هیچ دختری از این دوستیها خیر ندیده ، راحله آخرش سرت به سنگ میخوره و بعد میفهمی من راست میگفتم ، راحله من پسرها رو میشناسم ، هیچ وقت یک پسر نجیب ، دنبال گمشده اش در کوچه و خیابونا نمیگرده ، کوچه و خیابونا جای دلهای هوسبازه ، دلهایی که فقط و فقط یک چیز میخوان و اون سواستفاده از دختراست ، دخترهای ساده ای که گول حرفهای قشنگ و ظاهر فریبنده همون دلهای هوسباز رو میخورن . راحله پایان این دوستیها برای همه یکیه ، و اون پشیمونیست ، پشیمونی و پشیمونی ، پشیمونی به خاطر عمر عزیزی که به خاطر یک عشق بیهوده تلف شد و آبرویی که به خاطر یک عشق پوشالی ریخته شد

|- Hossein Nori Nasab -|

دیشب با دوستم رفته بودم رستوان، روبروی تخت ما یه دختر و پسر نشسته بودن که پسره پشتش به تخت ما بود، معلوم بود باهم دوست هستن، اتفاقی چشمم به چشمه دختره افتاد، قشنگ معلوم بودپسره عاشقه دخترست، دختره شروع کرد به آمار دادن، سرمو انداختم پایین، دفعه بعدی تحریک شدم با نگاه بازی کردیم.
خلاصه یه کاغذ برداشتمو به دختره علامت دادم، با نگاهش قبول کرد، بلند شدن، پسره جلو رفت که حساب کنه دختره به تخت ما رسید دستشو دراز کرد کاغذ رو گرفت.
براش نوشته بودم خیلی پستی

خیانت

|- Hossein Nori Nasab -|

سلام دوستان این پست ثابت هست,من را در فیسبوک همراهی کنید

فیسبوک

www.facebook.com/HNN.Profile پروفایل

www.facebook.com/HNN.Fans پیج

|- Hossein Nori Nasab -|

غیرت

داخل مترو زن جوان و خوشگلی داشت لباس زیر می فروخت

یکی از خانمهای اون رو هل داد و بلند داد زد که : اینجا جای این كارها نیست

زنِ جوون جواب نداد . اما طرف ول كن نبود 

یهو بغضش تركید و گفت:"چیه؟دارم نونمو از راهِ حلال در میارم 

خوبه برم تو خیابون و شوهر تو و بقیه رو از راه به در کنم تا خرجم درآد؟

سکوتِ سنگین تو مترو حاکم شد...

|- Hossein Nori Nasab -|

 رگ

دوست دارم يه اتاق باشه گرمه گرم ! روشنه روشن ! تو باشي ومن باشم .

كف اتاق سنگ باشه ، سنگ سفيد ! تو منو بغل كني كه نترسم ، كه سردم نشه ، كه نلرزم . 
اينجوري كه تو تكيه دادي به ديوار ،منم اومدم نشستم جلوت ، بهت تكيه دادم . 
منو محكم گرفتي . دوتا دستتم دورم حلقه كردي . 
بهت ميگم چشماتو ميبندي ؟ ميگي : آره .بعد چشماتو مي بندي . 
بهت ميگم برام تو گوشم قصه ميگي ؟ ميگي : آره . 
بعدش شروع ميكني آروم آروم تو گوشم قصه گفتن . 
يه عالمه قصه ي طولاني و بلند كه هيچ وقت تموم نميشه . 
مي دوني ميخوام رگ بزنم ، رگ خودمو ، رگ مچ دست چپمو . 
يه حركت سريع ، يه زخم عميق... بلدي كه ؟؟!!؟؟!! ولي تو نمي دوني كه ميخوام رگمو بزنم . 
توچشماتو بستي . نمي دوني كه من تيغ رواز جيبم درمي آرم.
نمي بيني كه چه سريع مي زنم ! نمي بيني كه خون فواره مي زنه روي سنگاي سفيد .
نمي بيني كه دستم مي سوزه . لبم رو گاز ميگيرم كه نگم آخ... كه تو چشماتو باز نكني و منو نبيني . 
توداري قصه ميگي دستمو ميذارم رو زانوهام ، خون مياد !
از رو دستم ميريزه روي زانوم ، ازروي زانوم ميريزه روي سنگا !!!! چه قدر مسير حركتشون قشنگه . 
حيف كه چشات بستس و نمي بيني... تو بغلم كردي و ميبيني كه سرد شدم . 
محكم تو بغلم ميكني كه گرم بشم مي بيني كه نامنظم نفس مي كشم ، 
تو دلت مي گي "آخه دوباره نفسش گرفته " مي بيني هرچه قدر محكم تر بغلم ميكني سردتر ميشم مي بيني كه ديگه نفس نمي كشم ، 
چشماتو باز ميكني ومي بيني من مردم مي دوني؟! من مي ترسيدم خودمو بكشم ، از سرد شدن ، ازتنهايي مردن ،از خون ديدن .
وقتي بغلم كردي ديگه نترسيدم . مردن خوب بود ! آرومم ، گريه نكن ديگه ... من كه ديگه نيستم چشماتو بوس كنم ، بگم خوشگل شديا!!!! 
بعدشم توهم وسط گريه هات بخندي گريه نكن ديگه ، دلم ميشكنه ها !!!! 
دله روح ، نازكه ، نشكنش ، باشه ؟؟؟ گریه

رگ

|- Hossein Nori Nasab -|

درون مترو,کاوه روی صندلی نشسته بود و مترو هم نسبتأ خلوت بود                                                               

و دختری هم روبه روی کاوه نشسته بود .

کاوه نگاهی به دختر انداخت و ته دلش از او خوشش امده بود

آنها ارتباط چشمی برقرار کردند و اخر کاوه کار خودشو کرد

و سر صحبت با دخترک رو آغاز کرد بعد از کمی لاف زنی کاوه رفت

سر اصل مطلبو فهمید دختر مجرده .

به خاطر اون دختر ایستگاهی که باید پیاده می شد,نشد

تا کمی بیشتر با دخترک صحبت کنه حالا بعد از کلی صحبت

کاوه پیشنهاد دوستی داد و دخترک قبول کرد تازه ساعت 9

صبح بود که این دوتا تصمیم گرفتن تا بعد از ظهر باهم باشن کاوه

و دوست دخترش اول رفتند کافی شاپ کمی بیشتر با هم

آشنا شدند,در دل کاوه غوغایی بود چون کاوه واقعا به دخترک

علاقه مند شده بود و می خواست باهم دوست بمونن تا

شرایط ازدواج واسش پیش بیاد و بره خواستگاریش و در

همون چند دقیقه کلی واسه آینده برنامه ریزی کرد.

بعد از کافه رفتند سینما و بعدش دَم دَمای ظهر بود که برای

صرف ناهار رفتند رستوران و ثانیه به ثانیه کاوه و دخترک

به هم بیشتر علاقه مند می شدند...

بعد از نهار باز هم با هم رفتند خوش گذرانی...

تا اینکه اون روز طلایی برای کاوه داشت به پایان می رسید...

در راه برگشت

کاوه شماره ی دختر و گرفت و  در موبایلش ذخیره کرد.

خواست شماره خودشو به دختر بده که دختر گفت بعدن بهم اس بده شمارتو سیو می کنم...

کاوه هم گفت باشه شب برات اس ام اس میدم...

کاوه خداحافظی کرد و از دختر جدا شد کنارخیابون

عشق مترو

موبایلش دستش بود که یهو یک موتور با دوتا سرنشین

موبایلشو از دستش زد و گازشو گرفت و کاوه دادزنان می گفت

دزد دزد کمی دنبال موتور رفت اما فایده ای نداشتو دزده زد به چاک ...

کاوه ناراحت بود که یهو یه چیزی یادش افتاد که 100 برابر

بیشتر ناراحتش کرد اون چی بود آره شماره اون دختر بود

که توی دفترچه تلفنه موبایلش بود و شمارشم خاطرش نبود.

سریع رفت دم یه تلفن عمومی که زنگ بزنه به موبایلش

بلکه دزده گوشیو برداره و خواهش کنه شماره رو بهش بده..

اما نه گوشی خاموش بود کاوه حتی حاضر بود با دزدا

با پول چند برابر موبایلش معامله کنه شماره دختر را به

دست بیاره اما هر چقدر گرفت گوشیش خاموش بود...

نا امید ناراحت و با حسرت بسیار زیاد که چرا شماره رو

حفظ نکرده یا حداقل زودتر به دختر اس ام اس نداده..

دختر هم شماره کاوه رو نداشت منتظر بود کاوه اس ام اس

بده قرار بزارن و بعد شمارشو سیو کنه..

خلاصه قرار بود خبر از کاوه باشه واسه قرار بعدی..

اما کاوه دیگه شماره دخترو نداشت حالا چطوری می تونست

دخترک رو تو این شهر چند میلیونی پیدا کنه..

کاوه همیشه به گوشیش زنگ میزد اما همیشه خاموش بود...

دخترک وقتی چند روز گذشته و خبری از کاوه نیست بسیار

ناراحت شد و فکر می کرد کاوه سر کارش گذاشته

و خبر نداشت چه اتفاقی واسه کاوه افتاده....

کاوه تمام تلاششو از طریق اپراتور و پلیس برای پیدا کردن

گوشیش کرد اما بی فایده بود..

چندیدن بار تو همون ساعت رفت به همون ایستگاه مترو تا شاید

دخترک رو دوباره ببینه اما هیچ وقت تو مترو دیده نشد..

مزه ی اون روز که با دخترک گذراند هنوز در دهنش بود

و به گفته خودش بهترین روز عمرش بود و بعد حسرت می خورد...

دخترک هم هیچ وقت نفهمید که چرا کاوه باهاش تماس

نگرفته و حسی نفرت امیز در دلش به کاوه گرفت ..

وای چه تلخ

کاوه ماند و حسرت           

و دختر ماند و نفرت...       

|- Hossein Nori Nasab -|

 روزی روزگاری تو یه محله ی کوچک تو شهر تهران چند خانواده زندگی می کردن که که این خانوادها همه همدیگرو می شناختند

تو این محله یه پارک کوچیک و سر سبزم بود که خانواده ها شب های پنج شنبه اونجا جمع میشدن گل می گفتنو گل میشنیدند یه شب از این شب ها که جوان های محله داشتند ولیبال بازی می کردند توی این پارک کوچک خانوادها هم تماشاشون می کردند تا این که یه روز یه دختره که اسمش بهار بود عاشق یکی از پسرای که والیبال بازی می کردن میشه بهار از این به بعد سعی می کنه به این پسر برسه اسم پسر قصه ما آرش بود بهار بخاطره این که بیشتر آرشو ببینه با سارا دوست میشه(سارا خواهر آرش)بهار اینقدر با سارا صمیمی میشه که سارا هر اتفاقی واسش می افتاد یا به مشکلی بر می خورد به بهار می گفت ولی بهار میترسید به سارا بگه که داداششو دوست داره بهار بیشتره وقتشو با سارا تو خونه ی سارا اینا بود تا بتونه آرشو ببینه همین جور یه مدت گذشت
 
تاب بازی

تا اینکه یه روز بعدظهر بهار تصمیم گرفت به سارا بگه که داداششو دوست داره به با همین نیت رفت خونه سارا اینا وقتی رسید زنگ درو زد دید باخوش حالی سارا درو باز کرد به بهار گفت بهار حدس بزن چی شده بهار گفت:واست خواستگار امده سارا گفت:نه بابا دیوونه ولی تو همین مایه هاست بهار گفت: چیه بگوبابا مردم از فوضولی 
سارا گفت قراره باهم فامیل بشیم اینو که شنید بهارخوش حال شد داشت بال در میورد سارارو بغل کردو بوسش کرد گفت واقعا سارا گفت اره داداشم شب به بابام اینا گفت پنجشنبه تو پارک از بابا مامانت تو واسه امره خیروقت بگیره بهار با شنیدن این حرف خیلی خوشحال شد بهار خیال می کرد که آرش میخواد بیاد خواستگاریه اون اما آرش داشت می رفت خواستگاری خواهره بهار,بهار بدونه خداحافظی از سارا بدو بدو رفت خونه منتظر بود زود تر پنجشنبه شب بشه چند شبانه روز شدو پنج شنبه شب فرا رسید خانواده آرش اینا توی پارک به خانواده بهار گفتن که 
پسره ما از دختره شما خوش اومده می خوایم بیام خواستگاریه دختر کوچیکتون خانواده بهار اینام قبول کردن بهار اینو که فهمید اشک تو چشماش جمع شد رفت خونه تا صبح تو اتاقش گریه کرد روز خواستگاری فرا رسید آرش با خانواده رفت خانه بهار اینا
تا از خواهره بهار خواستگاری کنه و کرد 
جواب مثبت بود قرار عروسی گذاشتن پنجشنبه مکان عروسیم که همون پارک محله.یک هفته گذشت آرش با پریسا ازدواج کرد اما هنوزم بهار دوستش داشت آرشو ولی بخاطره ابجیش هیچی نمی گفت
یه مدت گذشت آرش با پریسا زندگی می کرد پس مدتی ناگهانی آرش حالش بعد شد آرشو بردن بیمارستان فهمیدن آرش بیماری قلبی داره و وضعیتشم اصلا خوب نیست و باید حتما یه قلب برای او پیدا کنند این به گوشه بهار رسید خیلی ناراحت شد بعد فهمید گروی خونیه ارش با خودش یکیه تصمیم گرفت قلبشو بعده به آرش او می دونست خانوادش با این کار موافقت نمی کنن واسه هممین تصمیم گرفت که یه یجوری مرگ مغزی بشه بعد یه نامه نوشت 
بعدم یه آمپوله اشتباه زد به خودش و مرگ مغزی شد  

تو نامه این جور نوشته بود
سلام به همه میدونم شاید هیچ وقت منو نبخشین ولی من از خیلی وقت پیش آرشو دوست داشتم 
و نمی تونستم بدونه اون زندگی کنم وقتی دیدم اومد خواستگاری پریسا بخاطره پریسا خود کشی نکردم که زندگی واسش تلخ نشه حالام از کاری که می خوام بکنم راضیم چون با یه تیر دو نشون می زنم 1.زندگیه عشقمو نجات میدم 
2. باعث میشم خواهرم بیوه نشه
من دیگه حرفی ندارم قلبمو بدین به آرش,همتونو دوست دارم 
خلاصه قلب بهارو میدن آرش,آرش خوب میشه بعد دیگه اسمه اون پارکو می زارن پارک بهار و بهارو تو اون پارک خاک می کنند همه هر پنجشنبه میرفتن سر خاک بهار  
|- Hossein Nori Nasab -|

یه روز یه دختره یه پسره رو تو خیابون میبینه٬ خیلی ازش خوشش

میاد… هر کاری میکنه که دل پسره رو به دست بیاره پسره

اعتنایی نمیکنه… چون پسره فکر میکنه همه دخترا مثل

همن… از داستانها شنیده بود که دخترا بی وفان… خلاصه

میگذره ۳٬۴ روز… تا اینکه پسره دل میده به دختره… با هم

دوست میشن و این دوستی میکشه به ۱سال ۲سال ۴ و ۵…

همینجوری با هم بزرگ میشن… خلاصه بعد از این همه سال

که با هم دوست بودن پسره از دختره میپرسه چقدر دوسم

داری؟!. دختره با مکث زیاد میگه: فکر نکنم اندازه ای داشته

باشه… پسره میگه: مگه میشه عشقت رو دوست نداشته

باشی؟!. میگه نه٬ نه اینکه دوستت ندارم٬ دوست داشتنم اندازه

نداره… دختره از پسره میپرسه تو چی؟ تو چقدر دوسم داری؟

پسره هم مکث زیاد میکنه و میگه:خیلی دوستت دارم٬ بیشتر از

اون چیزی که فکرشو کنی… روزها میگذره شبها میگذره تا

اینکه پسره یه فکری به ذهنش میرسه٬ میگه میخوام این فکر رو

عملی کنم… میخواست عشق خودش رو امتحان کنه… تا

اینکه یه روز میرسه بهش میگه: من یه بیماری دارم که فکر

نکنم تا چند روز دیگه بیشتر دووم بیارم٬ راستی اگه مردم چکار

میکنی؟؟؟… دختره یه کم اشک تو چشاش جمع میشه و

میگه: این چه حرفیه میزنی٬ دوست ندارم بشنوم… تو اگه

مردی منم میمیرم٬فکر میکنی خیلی ساده اس تنهایی و بدون تو

موندن؟!… خلاصه حرف رو عوض میکنه و میگه: تو چی؟من

اگه مردم تو چکار میکنی؟ پسره بهش میگه امتحانش مجانیه٬ اگه

تو مردی بهت میگم چکار میکنم… خلاصه اتفاق میفته پسره یه

نقشه میکشه که یه قتل الکی رخ بده… به فکرش میرسه

الکی خودش رو به کشتن بد تا ببینه دختره چکار میکنه… یه

تشییع جنازه واسه پسره میگیرن دفنش میکنن و پسره یه جا

قایم میشه٬ میبینه دختره فقط یه شاخه گل قرمز میاره میندازه و

میره… میبینه اهمیتی بهش نداده… دختره با کس دیگه ای

رفته… پسره خیلی غمگین شده بود٬ دنیاش خیلی بی رنگ

شده بود… تا اینکه بعد از چند روز دختره تصادف میکنه و

میمیره… دختره رو دفن میکنن اما هیچکی سر مزارش

نیست… پسره با یه دست گل رُز سفید میره سر

مزارش… بهش میگه اون لحظه یادته که ازم این سوال رو

کردی که اگه بمیری چکار میکنم٬

این کار رو میکنم٬ تمام رُزهای سفید رو با خون خودم قرمز میکنم و منم کنارت میمیرم

لاو

|- Hossein Nori Nasab -|

تو پارک یه دختر خوشگل یه کم اونورتر رو نیمکت نشسته بود
منم همش حواسم به اون بود, تا نگاش به من میوفتاد روشو بر می گردوند
دیدم اصلا محل نمیده بی خیال شده بودم و رومو برگردوندم, بعد چند دقیقه برگشتم دیدم نیست ولی کیفش رو نیمکت جا مونده, من گفتم دیگه چنین فرصتی برای مخ زدن گیر نمیاد، پا شدم ورداشتم کیفشو اینور و انور دوییدم ببینم کجا رفته , یهو دیدم ۱۰ تا مامور دورمو گرفتم میگن
” بخواب زمین, اینجا محاصره است , هیجا نمی تونی بری”
یکشون اومد طرفم میگه بچه کجاست ؟ به نفع خودته همکاری کنی
بعد کلی داد بیداد فهمیدم دختره با آدم رباها قرار داشته, کیف پر از پول و گذاشته رو نیمکت اونا بیان وردارن

عاقبت دختر بازی

|- Hossein Nori Nasab -|

مادر کور

مادر من فقط یک چشم داشت . من از اون متنفر بودم ... اون همیشه مایه خجالت من بود.
اون برای امرار معاش خانواده برای معلم ها و بچه مدرسه ای ها غذا می پخت
یک روز اومده بود دم در مدرسه که به من سلام کنه و منو با خود به خونه ببره
خیلی خجالت کشیدم . آخه اون چطور تونست این کار رو بامن بکنه ؟
به روی خودم نیاوردم ، فقط با تنفر بهش یه نگاه کردم وفورا از اونجا دور شدم
روز بعد یکی از همکلاسی ها منو مسخره کرد و گفت هووو .. مامان تو فقط یک چشم داره
فقط دلم میخواست یک جوری خودم رو گم و گور کنم . کاش زمین دهن وا میکرد و منو ..کاش مادرم یه جوری گم و گور میشد...
روز بعد بهش گفتم اگه واقعا میخوای منو شاد و خوشحال کنی چرا نمی میری ؟
اون هیچ جوابی نداد....
حتی یک لحظه هم راجع به حرفی که زدم فکر نکردم ، چون خیلی عصبانی بودم .
احساسات اون برای من هیچ اهمیتی نداشت
دلم میخواست از اون خونه برم و دیگه هیچ کاری با اون نداشته باشم
سخت درس خوندم و موفق شدم برای ادامه تحصیل به سنگاپور برم

اونجا ازدواج کردم ، واسه خودم خونه خریدم ، زن و بچه و زندگی...
از زندگی ، بچه ها و آسایشی که داشتم خوشحال بودم
تا اینکه یه روز مادرم اومد به دیدن من
اون سالها منو ندیده بود و همینطور نوه ها شو
وقتی ایستاده بود دم در بچه ها به اون خندیدند و من سرش داد کشیدم که چرا خودش رو دعوت کرده که بیاد اینجا ، اونم بی خبر
سرش داد زدم ": چطور جرات کردی بیای به خونه من و بجه ها رو بترسونی؟!" گم شو از اینجا! همین حالا
اون به آرامی جواب داد : " اوه خیلی معذرت میخوام مثل اینکه آدرس رو عوضی اومدم " و بعد فورا رفت واز نظر ناپدید شد .
یک روز یک دعوت نامه اومد در خونه من درسنگاپور برای شرکت درجشن تجدید دیدار دانش آموزان مدرسه
ولی من به همسرم به دروغ گفتم که به یک سفر کاری میرم .
بعد از مراسم ، رفتم به اون کلبه قدیمی خودمون ؛ البته فقط از روی کنجکاوی .
همسایه ها گفتن که اون مرده
ولی من حتی یک قطره اشک هم نریختم
اونا یک نامه به من دادند که اون ازشون خواسته بود که به من بدن
ای عزیزترین پسر من ، من همیشه به فکر تو بوده ام ، منو ببخش که به خونت تو سنگاپور اومدم و بچه ها تو ترسوندم ،
خیلی خوشحال شدم وقتی شنیدم داری میآی اینجا
ولی من ممکنه که نتونم از جام بلند شم که بیام تورو ببینم
وقتی داشتی بزرگ میشدی از اینکه دائم باعث خجالت تو شدم خیلی متاسفم
آخه میدونی ... وقتی تو خیلی کوچیک بودی تو یه تصادف یک چشمت رو از دست دادی
به عنوان یک مادر نمی تونستم تحمل کنم و ببینم که تو داری بزرگ میشی با یک چشم
بنابراین چشم خودم رو دادم به تو
برای من افتخار بود که پسرم میتونست با اون چشم به جای من دنیای جدید رو بطور کامل ببینه
با همه عشق و علاقه من به تو... گریه

|- Hossein Nori Nasab -|

وقتی سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود که کنار دستم نشسته بود و اون منو "داداشی" صدا می کرد .

به موهای مواج و زیبای اون خیره شده بودم و آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه . اما اون توجهی به این مساله نمیکرد .

آخر کلاس پیش من اومد و جزوه جلسه پیش رو خواست . من جزومو بهش دادم .بهم گفت:"متشکرم".

میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم .
تلفن زنگ زد .خودش بود . گریه می کرد. دوستش قلبش رو شکسته بود. از من خواست که برم پیشش. نمیخواست تنها باشه. من هم اینکار رو کردم. وقتی کنارش رو کاناپه نشسته بودم. تمام فکرم متوجه اون چشمهای معصومش بود. آرزو میکردم که عشقش متعلق به من باشه. بعد از 2 ساعت دیدن فیلم و خوردن 3 بسته چیپس ، خواست بره که بخوابه ، به من نگاه کرد و گفت :"متشکرم " . 

برگرد

روز قبل از جشن دانشگاه پیش من اومد. گفت :"قرارم بهم خورده ، اون نمیخواد با من بیاد" .

من با کسی قرار نداشتم. ترم گذشته ما به هم قول داده بودیم که اگه زمانی هیچکدوممون برای مراسمی پارتنر نداشتیم با هم دیگه باشیم ، درست مثل یه "خواهر و برادر" . ما هم با هم به جشن رفتیم. جشن به پایان رسید . من پشت سر اون ، کنار در خروجی ، ایستاده بودم ، تمام هوش و حواسم به اون لبخند زیبا و اون چشمان همچون کریستالش بود. آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه ، اما اون مثل من فکر نمی کرد و من این رو میدونستم ، به من گفت :"متشکرم ، شب خیلی خوبی داشتیم " .
یه روز گذشت ، سپس یک هفته ، یک سال ... قبل از اینکه بتونم حرف دلم رو بزنم روز فارغ التحصیلی فرا رسید ، من به اون نگاه می کردم که درست مثل فرشته ها روی صحنه رفته بود تا مدرکش رو بگیره. میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون به من توجهی نمی کرد ، و من اینو میدونستم ، قبل از اینکه خونه بره به سمت من اومد ، با همون لباس و کلاه فارغ التحصیلی ، با گریه منو در آغوش گرفت و سرش رو روی شونه من گذاشت و آروم گفت تو بهترین داداشی دنیا هستی ، متشکرم.
میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم .
نشستم روی صندلی ، صندلی ساقدوش ، اون دختره حالا داره ازدواج میکنه ، من دیدم که "بله" رو گفت و وارد زندگی جدیدی شد. با مرد دیگه ای ازدواج کرد. من میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون اینطوری فکر نمی کرد و من اینو میدونستم ، اما قبل از اینکه بره رو به من کرد و گفت " تو اومدی ؟ متشکرم" 
سالهای خیلی زیادی گذشت . به تابوتی نگاه میکنم که دختری که من رو داداشی خودش میدونست توی اون خوابیده ، فقط دوستان دوران تحصیلش دور تابوت هستند ، یه نفر داره دفتر خاطراتش رو میخونه ، دختری که در دوران تحصیل اون رو نوشته. این چیزی هست که اون نوشته بود :
" تمام توجهم به اون بود. آرزو میکردم که عشقش برای من باشه. اما اون توجهی به این موضوع نداشت و من اینو میدونستم. من میخواستم بهش بگم ، میخواستم که بدونه که نمی خوام فقط برای من یه داداشی باشه. من عاشقش هستم. اما .... من خجالتی ام ... نمی‌دونم ... همیشه آرزو داشتم که به من بگه دوستم داره. ....

ای کاش این کار رو کرده بودم ...

|- Hossein Nori Nasab -|

i love you

آن شب شب نحسی بود ...

با او تماس گرفت : چرا ؟ مگه من چی کار کردم ؟

دختر در جوابش : تو ... نه عزیزم تو خیلی پاکی ... ولی من ... تو لیاقتت بیشتر از منه ...

گفت : این حرفا چیه ؟ تو می دونی یا من ؟ من دوست دارم ... به خدا بدون تو می میرم ...

دختر گفت : این از اون دروغا بودا ... ولم کن ... ازت خسته شدم ... تو زیادی عاشقی ...

پسر : مگه بده آدم عاشق باشه ... ؟

دختر : آره واسه من بده ... عشق دروغه ...

پسر : نه به خدا من عاشقتم ...

دختر : ولم کن حوصلتو ندارم ...

پسر آهی کشید و گفت نه تو رو خدا نمی خوام از دستت بدم ...

صدای قطع شدن مکالمه آمد ...


تازه به خانه رسیده بود ... وارد اتاقش شد و با دیدن عکس او در پشت زمینه ی کامپیوترش ، اشکش جاری شد ...

آهنگ مورد علاقه ی او را گذاشت تا پخش شود ...

به اواسط آهنگ رسیده بود که بغضش ترکید ...

بود و نبودم ... همه وجودم ... آروم جونم ... واست می خونم ... دل نگرونم اگه نباشی بدون چشمات مگه میتونم ؟

گرمی دستات ... برق اون نگاه ... یادم نمیره طعم بوسه هات ... کاشکی بدونی اگه نباشی ... می شکنه قلبم بی تو و صدات ...

و می گریست ...

بدون شام خوردن به رختخواب رفت ... و با فکر او به خواب ...

ساعت 3:12 بامداد بود ... از جا پرید ... خواب او را دیده بود ...

بلند شد و روی تختش نشست ... به بی معنی بودن زندگی بدون او پی برده بود ...

نمی خواست دیگر با هیچ کسی باشد ... پیامکی ارسال کرد :

" الان که این پیامک رو می خونی جسمم با تو غریبه شده ولی بدون روحم همیشه دوست داره ، دیدار به روز بیداری بدن ها ... دوستت دارم ... بای "


به بیرون از اتاقش رفت ... داخل آشپز خانه شد ...

پنجره ی آشپز خانه به اندازه ی او بزرگ بود ...

داخل کوچه را نگاهی کرد ...

سکوت در کوچه ی ساختمانشان فریاد می کشید ...

پنجره را باز کرد ...


با باز شدن پنجره ، شب به داخل خانه نفوذ کرد ...

پاهایش را از پنجره بیرون گذاشت ... و بدنش هنوز لب پنجره بود ...

و وداع کرد ...

صدایی سرد از کوچه آمد ... ساعت 3:34 دقیقه بامداد بود ... جسمی به پایین افتاده بود ...

نخواست مزاحم کسی بشود برای همین نیمه شب را انتخاب کرد ...

و روحش به آرامش ابدی رسید و جسمش نسیب خاک شد ... همانطور که از خاک آمده بود ...


صبح مادرش قبل از اینکه به آشپز خانه برسد داخل اتاق پسر شد ...

پسر را نیافت ...


ولی گوشی او را در حال زنگ خوردن دید ...

تماس هایی پشت سر هم و بی وقفه از یک دختر ...

و ده ها پیام یکسان در گوشی دید که تازه از طرف دختر ارسال شده بودند :

" نه تورو خدا نه ... نمی خوام دیگه ازت جدا باشم .... فکر کن حرفای دیشبم فقط یه شوخی بود ...

تورو خدا ازم جدا نشو .... بخدا منم دوستت دارم "

زمان ارسال پیام ساعت 3:35 دقیقه ی بامداد بود ...

|- Hossein Nori Nasab -|

هر کی میخواست یه زندگی عاشقانه رو مثال بزنه بی اختیار زندگی سام و مولی رو بیاد می اورد.یه زندگی پر از مهر و محبت.تو دانشگاه بصورت اتفاقی با هم آشنا شدن ،سلیقه های مشترکی داشتن ،هر دو زیبا ،باهوش و عاشق صداقت و پاکی بودن و خیل زود زندگی شون رو تو کلیسا با قسم خوردن به اینکه که تا اخرین لحظه عمرشون در کنار هم بمونن تو شادی دوستان و خانواده هاشون اغاز کردن.همه چیشون رویایی بودو با هم قرار گذاشتن بودن یک دفترچه خاطرات مشترک داشته باشن تا وقتی پیر شدن اونا رو برای نوه هاشون بخونن و با یاد اوری خاطرات خوش هیچوقت لحظه های زیبای با هم بودن رو از یاد نبرن.واسه همین قبل از خواب همه چی رو توش مینوشتن . با اینکه 5 سال از زندگیشون میگذشت هنوزم واسه دیدار هم بی تابی میکردند .وقتی همدیگه رو تو اغوش میگرفتند دلاشون تند تند میزد و صورتشون قرمز قرمز میشدو تمام تنشون رو یه گرمای وصف نشودنی اسمونی فرا میگرفت. همه چی خوب پیش میرفت تا اینکه سام اونروز دیر تر به خونه اومد، گرفته بود دل و دماغی نداشت مولی اینو به حساب گرفتاری کارش گذاشت،اما فردا و فرداهای دیگه هم این قضیه تکرار شد وقتایی که دیر میکرد مولی دهها بار تلفن میزد اما سام در دسترس نبود ووقتی به خونه برمیگشت جوابی برای سوالات مولی که کجا بودو چرا دیر کرده نداشت. برای مولی عجیب بود باورش نمیشد زندگی قشنگش گرفتار طوفان شده باشه .بدتر از همه اینکه از دفترچه خاطراتشون هم دیگه خبری نبود.تا اینکه تصمیم گرفت سام رو تحت نظر بگیره اولین جرقه های ظنش با پیدا شدن چند موی بلوند رو کت سام شکل گرفت بعد هم که لباسهاشو بیشتر کنترل کرد بوی غریبه عطر زنانه شک اونو بیشتر کرد .نه نه این غیر ممکن بود اما با دیدن چندین پیامک عاشقانه با یک شماره ناشناس در تلفن سام همه چی مشخص شد .سام عزیزش به اون و عشقشون خیانت کرده بود حالا علت تمام سردیها بی اعتناییهاو دوریها سام رو فهمیده بود.دنیا رو سرش خراب شد توی یک لحظه تمام قصر عشقش فرو ریخت و جای اونو کینه نفرت پر کرد .مرد ارزوهاش به دیوی وحشتناک تبدیل شده بود.

      

اون شب سام در مقابل تمام گریه ها و فریادهای مولی فقط سکوت کرد.کار از کار گذشته بود .صبح مولی چمدونش رو بست و با دلی مملواز نفرت سام رو ترک کرد وبا اولین پرواز به شهر خودش برگشت..روزهای اول منتظر یک معجزه بود،شاید اینا همش خواب بود .اما نبود .همه چی تموم شده بود.اونوقت با خودش کنار اومد و سعی کرد سام رو با تمام خاطراتش فراموش کنه.هر چند هر روز هزاران بار مرگ سام خائن رو از خدا ارزو میکرد.ولی خیلی زود به زندگی عادیش برگشت. .3سال گذشت و یه روز بطور اتفاقی تو فرودگاه یکی از هم دانشگاهیاش رو دید.خواست از کنارش بی اعتنا بگذره اما نشد.دوستش خیلی این پا اون پا کرد انگار میخواست مطلب مهمی رو بگه ولی نمیتونست. بلاخره گفت:سام درست 6ماه بعد از اینکه از هم جدا شدید مرد.باورش نشد مونده بود چه عکس العملی از خودش نشون بده تمام خاطرات خوشش یه لحظه جلوی چشش اومد .اما سریع خودش رو جمع جور کرد و زیر لب گفت:عاقبت خائن همینه.واز دوستش که اونو با تعجب نگاه میکرد با سرعت جدا شد..اون شب کلی فکر کرد و با خودش کلنجار رفت تا تونست خودش رو قانع کنه برگشتن به اونجا فقط به این خاطره که لوازم شخصیش رو پس بگیره و قصدش دیدن رقیب عشقیش و کسی که سام رو از اون جدا کرده بود نیست سئوالی که توی این 3 سال همیشه آزارش داده بود.اخر شب به خونه قدیمیشون رسید.باغچه قشنگشون خالی از هر گل وگیاهی بود چراغها بجز چراغ در ورودی خاموش بودند.در زد هزار بار این صحنه رو تمرین کرده بود و خودش رو آماده کرده بود تا با اون رقیب چطوری برخورد بکنه.قلبش تند تند میزد. دنیایی ازخاطرات بهش هجوم اوردن کاشکی نیومده بود .ولی بخودش جراتی داد.بازم زنگ زد اماکسی در رو باز نکرد.پسر کوچولویی از اون ور خیابون داد زد:هی خانوم اونجا دیگه کسی زندگی نمیکه.نفس عمیقی کشید.فکر خنده داری به نظرش رسید کلیدش همراش بود.کلیداش رو دراورد وتو جا کلیدی چرخوند . در کمال ناباوری در باز شد/همه جا تقریبا تاریک بود و فقط نور ورودی کمی خونه رو روشن کرده بوددلشوره داشت نمیدونست چی رو اونجا خواهد دید.کلید برق رو زد .باورش نمیشد/همه چی دست نخورده سر جاش بود .عکسهای ازدواجشون ،مسافرت ماه عسلشون خلاصه همه عکسا به دیوارها بودند.و خونه تمیز بود.با سرعت بطرف اتاق خوابشون رفت تا ببینه وسایلش هنوز هست یا نه دلش میخواست سریع اونجا رو ترک کنه .چشمش به اتاق خوابش که افتاد دیگه داشت دیوانه میشد.درست مثل روز اول.کمد لباسهاش رو باز کرد تمام لباسهاش و وسایل شخصیش مرتب سر جاشون بود.ناخوداگاه رفت سراغ لوازم سام.کشو رو کشید و شروع کرد به نگاه کردن از هر کدوم از اونا خاطره ای داشت .حالش خوب نبود یه احساسی داشت خفش میکرد ناگهان چشمش به یک کلاه گیس با موهای بلوند که ته کشو قایمش کرده بودند افتاد با تعجب برداشتش کمد رو بهم ریخت نمیدونست دنبال چی باید بگرده فقط شروع کرد به گشتن.چند عطر زنانه ویک گوشی موبایل ناشناس، روشنش کرد شماره اش رو خوب میشناخت شماره غریبه ای بود که برای سام پیام عاشقانهمیفرستاد بود.گیج شده بود رشته های موی بلوند رود لباس سام،بوی عطرهای زنانه ای که از لباس سام به مشام میرسید،و پیامهای ارسال شده همه اونجا بودند.نمی فهمید.این چه بازی بود.خدایا کمکم کن.بلاخره پیداش کرد دفترچه خاطراتشون.برش داشت بازش کرد.خط سام رو خوب میشناخت .با اون خط قشنگش نوشته بود:از امروز تنها خودم تو دفتر خواهم نوشت تنهای تنها.بلاخره جواب آزمایشاتم اومد /و دکتر گفت داروها جواب ندادن .بیماریت خیلی پیشرفت کرده سام،متاسفم. آه خدایا واسه خودم غمی ندارم اما مولی نازنینم.چه طوری آمادش کنم،چطوری.اون بدون من خواهد مرد و این برای من از تحمل بیماری ومرگم سختر.مولی بقیه خطها رو نمیدید خدایا بازم یه کابوس دیگه.اخرین صفحه رو باز کرد.اوه خدایای من این صفحه رو برای من نوشته:مولی مهربانم سلام.امیدوارم هیچوقت این دفتر رو پیدا نکرده باشی و اونو نخونده باشی اما اگر الان داری اونو میخونی یعنی دست من رو شده.منو ببخش میدونستم قلب مهربونت تحمل مرگ منو نخواهد داشت.پس کاری کردم تا خودت با تنفر منو ترک کنی.این طوری بهتر بود چون اگر خبر مرگم رو میشنیدی زیاد غصه نمیخوردی.اینو بدون تو تنهای عشق من در هر دو دنیا هستی و خواهی بود.سعی کن خوب زندگی کنی غصه منو هم نخور اینجا منتظرت خواهم موند .عاشقانه و قول میدم هیچوقت دیگه ترکت نکنم. بخاطر حقه ای که بهت زدم هم منو ببخش .اونی که عاشقانه دوستت داره سام.راستی به یکی از دوستام سپردم مواظب باشه چراغ ورودی در خونمون همیشه روشن بمونه که اگه یه روزی برگشتی همه جا تاریک نباشه.سام تو.مولی برگشت و به عکس سام روی دیوار نگاه کرد. سام منو ببخش .بخاطر اینکه توی سختترین لحظات تنها گذاشتمت منو ببخش. چشمای سام هنوز توی عکس میدرخشید و به اون میخندید

                                    

|- Hossein Nori Nasab -|

بعضی وقتا مجبوری تو فضای بغضت بخندی …

دلت بگیره ولی دلگیری نکنی …

شاکی بشی ولی شکایت نکنی …

گریه کنی اما نزاری اشکات پیدا بشن …

خیلی چیزارو ببینی ولی ندیدش بگیری …

خیلی ها دلتو بشکنن و تو فقط سکوت کنی … 
|- Hossein Nori Nasab -|

غم انگیز تر از دیروزم
حرف های ناگفته ام بسیار است
نگاه آخرت را روی خودم مات میبینم
دلم برای چشم هایی که حتی برای پلک زدن 
روی چهره ام برداشته نمی شد تنگ شده است تنگ!

گریه                          خجالتی                             گریه

|- Hossein Nori Nasab -|

عشق

هرگز تمامت را برای کسی رو نکن
بگذار کمی دست نیافتنی باشی

ذات آدمی همـیـشه همین است
تمامت که کنند ، رهایت می کنند

                                                

|- Hossein Nori Nasab -|

                                                                              

سرباز قبل از اینكه به خانه برسد با پدر و مادر خود تماس گرفت و گفت: ((پدر و مادر عزیزم جنگ تمام شده و من می خواهم به خانه برگردم؛ولی خواهشی از شما دارم. رفیقی دارم كه می خواهم او را با خود به خانه بیاورم((

پدر و مادر او در پاسخ گفتند: ((ما با كمال میل مشتاقیم كه او را ببینیم((.

پسر ادامه داد : ((ولی موضوعی است كه باید در مورد او بدانید؛ او در جنگ بسیار آسیب دیده و در اثر برخورد با مین یك دست و یك پای خود را از دست داده است و جایی برای رفتن ندارد و من می خواهم اجازه دهید او با ما زندگی كند((.

پدرش گفت: ((ما متاسفیم كه این مشكل برای دوست تو به وجود آمده است. ما كمك می كنیم تا او جایی برای زندگی در شهر پیدا كند((.

پسر گفت: ((نه؛ من می خواهم كه او در خانه ما زندگی كند)). آنها در جواب گفتند: ((نه؛ فردی با این شرایط مو جب دردسر ما خواهد بود.ما فقط مسئوول زندگی خودمان هستیم و اجازه نمی دهیم او آرامش زندگی ما را بر هم بزند. بهتر است به خانه بازگردی و او را فراموش كنی((.

در این هنگام پسر با ناراحتی تلفن را قطع كرد و پدر و مادر او دیگر چیزی نشنیدند.

چند روز بعد پلیس نیویورك به خانواده پسر اطلاع داد كه فرزندشان در سانحه سقوط از یك ساختمان بلند جان باخته و آنها مشكوك به خودكشی هستند.

پدر و مادر آشفته و سراسیمه به طرف نیویورك پرواز كردند و برای شناسایی جسد پسرشان به پزشكی قانونی مراجعه كردند.

با دیدن جسد؛ قلب پدر و مادر از حركت ایستاد.

پسر آنها یك دست و پا نداشت.

حتی زمانی كه تردید داریم قلب ما در یقین است........

|- Hossein Nori Nasab -|

                                                                             

جریان چیه؟
چرا فاحشه هاخوشگل ترن؟!
چرا پسرای خانم باز جذاب ترن؟!
چرا آدمای الکلی و سیگاری باحال ترن؟!
چرا با اونایی که دیگران رو مسخره می کنن بیشتر به آدم خوش میگذره؟!
چرا اونایی که خیانت می کنن، تهمت میزنن، غیبت می کنن، دروغ میگن موفق ترن؟!
چرا همیشه بدا بهترن؟!
انگــــار برای خوب بودن باید بد بود...      

|- Hossein Nori Nasab -|

                                                                                         

ﻃﺮﻑ ﺩﺧﺪﺭ ﻫﻤﺴﺎﯾﻤﻮﻥ ﺑﻮﺩ،ﺧﯿﻠﯽ ﮐﻢ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻣﯿﻮﻣﺪ ﻭﺍﺳﻪ
ﻫﻤﯿﻦ ﻣﻦ ﻓﻘﻂ ﯾﻪ ﺩﻭ ﺳﻪ ﺑﺎﺭ ﻭﻗﺘﯽ ﺗﻮ ﺑﺎﻟﮑﻦ ﺑﻮﺩﻡ ﺗﻮ ﺣﯿﺎﻁ
ﺧﻮﻧﺸﻮﻥ ﺩﯾﺪﻣﺶ،ﺧﯿﻠﯽ ﺳﺮ ﺑﻪ ﺯﯾﺮ ﻭ ﺑﺎ ﺣﯿﺎ ﺑﻮﺩ )':

ﻭﻗﺘﯽ ﻣﯿﻮﻣﺪ ﺗﻮ ﺑﺎﻟﮑﻨﺸﻮﻥ ﺩﺭﺱ ﺑﺨﻮﻧﻪ ﺑﻪ ﺻﻮﺭﺗﯽ ﮐﻪ ﻣﻨﻮ ﻧﺒﯿﻨﻪ ﻭﺍﺳﺶ ﮔﻞ ﻣﯿﻨﺪﺍﺧﺘﻢ
ﺩﯾﮕﻪ ﭘﺎﮎ ﻋﺎﺷﻘﺶ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ،ﻋﺎﺷﻖ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﺣﺘﯽ ﺩﺭﺳﺖ ﭼﻬﺮﺷﻮ ﻧﺪﯾﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ!
ﺁﺧﻪ ﻣﻮﻫﺎﯼ ﺑﻠﻨﺪﯼ ﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺻﻮﺭﺗﺸﻮ ﭘﻮﺷﻮﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻣﻮﻫﺎﺵ: ...

ﻓﮑﺮ ﻭ ﺫﮐﺮﻡ،ﺩﺭﺱ ﻭ ﻣﺸﻘﻢ،ﮐﺎﺭ ﻭ ﺯﻧﺪﮔﯿﻢ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺍﻭﻥ...
ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﯾﻪ ﺭﻭﺯ ﮐﻪ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺍﺯ ﺗﻮ ﺑﺎﻟﮑﻦ ﻧﮕﺎﻫﺶ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ ﺳﺮﺷﻮ ﺁﻭﺭﺩ ﺑﺎﻻ ﻭ ﺑﺎ ﺻﺪﺍﯼ ﮐﻠﻔﺘﯽ ﮔﻔﺖ:
ﮐُس خُل ﻣﻦ ﭘﺴﺮﻡ،ﺍﻧﻘﺪ ﮔﻞ ﻧﻨﺪﺍﺯ ﺗﻮ ﺧﻮﻧﻪ ﯼ ﻣﺎ...  

پسر

|- Hossein Nori Nasab -|

                                                                                               

دختری زیبا بود اسیر پدری عیاش، که درآمدش فروش شبانه دخترش بود!
دخترک روزی گریزان از منزل پدری نزد حاکم پناه گرفت و قصه خود بازگو کرد. حاکم دختر را نزد زاهد شهر امانت سپرد که در امان باشد اما جناب زاهد هم همان شب اول دختر را .........

پدر

نیمه شب دختر نیمه برهنه به جنگل گریخت و چهار پسر مست او را اطراف کلبه خود یافتند و پرسیدند با این وضع، این زمان، در این سرما، اینجا چه میکنی!!!؟
دختر از ترس حیوانات بیشه و جانش گفت که آری پدرم آن بود و زاهد از خیر حاکم چنان، بیپناه ماندم.
پسرها با کمی فکر و مکث و دیدن دختر نیمه برهنه او را گفتن تو برو در منزل ما بخواب ما نیز میآییم.
دختر ترسان از اینکه با این چهار پسر مست تا صبح چگونه بگذراند در کلبه خوابش برد.
صبح که بیدار شد دید بر زیر و برش چهار پوستین برای حفظ سرما هست و چهار پسر بیرون کلبه از سرما مردند!
باز گشت و بر در دروازه شهر داد زد که:

از قضا روزی اگر حاکم این شهر شدم،
خون صد شیخ به یک مست فدا خواهم کرد،
وسط کعبه دو میخوانه بنا خواهم کرد،
تا نگویند مستان ز خدا بیخبرند!      

|- Hossein Nori Nasab -|

 ﻣﻴﺪﻭﻧﻲ ﻣﺨﺎﻃﺐ ﺧﺎﺹ ﮐﻴﻪ؟؟؟ 

 - ﻣﺨﺎﻃﺐ ﺧﺎﺹ ﮐﺴﻴﻪ ﮐﻪ
 ﺑﻪ ﺍﻣﻴﺪ ﭘﻴﻐﺎﻣﺶ ﺁﻧﻼﻳﻦ ﻣﻴﺸﻲ ...
 - ﻣﺨﺎﻃﺐ ﺧﺎﺹ ﮐﺴﻴﻪ ﮐﻪ
 ﻫﻤﻴﺸﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺁﺧﺮﻳﻦ ﭘﺴﺘﺶ ﻣﻴﮕﺮﺩﻱ ﺗﺎ ﻻﻳﮑﺶ ﮐﻨﻲ ...
 - ﻣﺨﺎﻃﺐ ﺧﺎﺹ ﮐﺴﻴﻪ ﮐﻪ
 ﻣﻌﻤﻮﻻ ﺗﺄﻳﻴﺪﺵ ﻣﻴﮑﻨﻲ ﭼﻮﻥ "" ﺩﻭﺳﺘــــﺶ ﺩﺍﺭﻱ ...""
 - ﻣﺨﺎﻃﺐ ﺧﺎﺹ ﮐﺴﻴﻪ ﮐﻪ
 ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﻗﺸﻨﮕﺘﺮ ﻣﻲ ﺑﻴﻨﻴﺶ ...
 - ﻣﺨﺎﻃﺐ ﺧﺎﺹ ﻛﺴﻴﻪ ﻛﻪ
  ﺗﻮ ﻻﻳﻜﺎﺕ ﺍﺳﻤﺶ ﻳﻪ ﺩﺭﺧﺸﺶ ﺧﺎﺻﻲ ﺩﺍﺭﻩ ...  

|- Hossein Nori Nasab -|

طراح سجاد تولز

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 7 صفحه بعد